قصه کودکانه ایرانی

در حال نمایش 10 نوشته (از کل 51)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #246
    Avatarپرنده مهاجر
    مشارکت کننده
      پسندیدم
      Up
      0
      Down
      نپسندیدم
      ::

      قصه کودکانه قشنگ

      خرگوش پیر و نوه‌ی نجارش

      در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می ک

      #247
      Avatarپرنده مهاجر
      مشارکت کننده
        پسندیدم
        Up
        0
        Down
        نپسندیدم
        ::

        قصه کودکانه قشنگ

        تولد لاکپشت ها

        یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز. دان

        #248
        Avatarپرنده مهاجر
        مشارکت کننده
          پسندیدم
          Up
          0
          Down
          نپسندیدم
          ::

          قصه کودکانه قشنگ

          بادبادک و کلاغ

          بادبادک بالا رفت و بالا رفت تا به اوج رسید. باد مثل یک تاکسی بادبادک را سوار کرده بود و این طرف و آن طرف می برد. خنده های بادبادک آسمان را پر کرده بود. بادبادک مدتی این طرف

          #249
          Avatarپرنده مهاجر
          مشارکت کننده
            پسندیدم
            Up
            0
            Down
            نپسندیدم
            ::

            قصه کودکانه قشنگ

            سفر دور هلی کوپتر

            هلی کوپتر باید به سفر می رفت. به یک سفر دور. او باید به یک منطقه ی سردسیر سفر می کرد. پس باید وسایلی با خودش برمی داشت که در این سفر به دردش بخورد.

            او مشغول جمع کردن وسای

            #250
            Avatarپرنده مهاجر
            مشارکت کننده
              پسندیدم
              Up
              0
              Down
              نپسندیدم
              ::

              قصه کودکانه قشنگ

              داستان‌های خیالی میثم

              پشت خانه ی میثم یک زمین بزرگ خاکی بود. و آن طرف تر ،مزرعه ی گندم بود. میثم گاهی برای بازی به آنجا می رفت. اما چند روزی بود که یک لودر بزرگ در آن زمین پارک شده بود. ی

              #251
              Avatarپرنده مهاجر
              مشارکت کننده
                پسندیدم
                Up
                0
                Down
                نپسندیدم
                ::

                قصه کودکانه قشنگ

                قورباغه پر حرف

                خانه ی خاله قورباغه مهمان آمده بود. یک مهمان قورباغه ای.

                قوری قوری، دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.

                مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی م

                #256
                Avatarپرنده مهاجر
                مشارکت کننده
                  پسندیدم
                  Up
                  0
                  Down
                  نپسندیدم
                  ::

                  قصه کودکانه قشنگ

                  ماجرای آسانسور

                  سر ظهر بود که محسن زنگ خانه‌مان را زد. من هم با عجله کتانی‌هایم را پوشیدم و رفتم بیرون. خوشبختانه مامان توی آشپزخانه بود و متوجه رفتن من نشد.

                  محسن و خانواده‌اش همسایه

                  #257
                  Avatarپرنده مهاجر
                  مشارکت کننده
                    پسندیدم
                    Up
                    0
                    Down
                    نپسندیدم
                    ::

                    قصه کودکانه قشنگ

                    پسرک تنبل

                    روزی روزگاری پسری با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کار کردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری ن

                    #258
                    Avatarپرنده مهاجر
                    مشارکت کننده
                      پسندیدم
                      Up
                      0
                      Down
                      نپسندیدم
                      ::

                      قصه کودکانه قشنگ

                      آرزوی معلم شدن

                      مامان گفت:«حواست رو حسابی جمع کن؛ امروز دانش آموز نیستی، بلکه خانم معلم هستی.» راه می افتم به مدرسه که می رسم دلهره ام بیشتر می شود. یعنی از پس کارها بر می آیم ؟ درس امروز

                      #259
                      Avatarپرنده مهاجر
                      مشارکت کننده
                        پسندیدم
                        Up
                        0
                        Down
                        نپسندیدم
                        ::

                        قصه کودکانه قشنگ

                        سفر پرماجرای خرس کوچولو

                        تابستان به پایان رسیده بود. خرس كوچولو و پسر مهربان روزهای خوبی را در جنگل با هم گذرانده بودند. خرس كوچولو، پسر مهربان را بهترین دوست خودش می دانست و آرزو داشت

                      در حال نمایش 10 نوشته (از کل 51)
                      • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.
                      Skip to content