- این موضوع 50 پاسخ، 3 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال، 2 ماه پیش بدست پرنده مهاجر بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۱۳ قبل از ظهر #246::
قصه کودکانه قشنگ
خرگوش پیر و نوهی نجارش
در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می ک
قصه کودکانه قشنگ
خرگوش پیر و نوهی نجارش
در کنار یک درخت چنار، یک خرگوش پیر زندگی می کرد. او تنها بود اما قرار بود به زودی نوه اش تیسوتی پیش او بیاید و با او زندگی کند. او برای دیدن نوه اش لحظه شماری می کرد. تیسوتی قرار بود جمعه به خانه ی پدربزرگش، خرگوش پیر برود.
خرگوش از چند روز قبل برای پذیرایی از تیسوتی آماده شده بود. او شیرین ترین هویجهای جنگل را جمع آوری کرده بود. روز جمعه یک سوپ هویج درست کرد.
تیسوتی نزدیک ظهر به خانه ی پدربزرگش رسید. او از دیدن پدربزرگش بسیار خوشحال شد. آن ها باهم سوپ هویج را خوردند و بسیار لذت بردند. اما بعدازظهر که می خواستند استراحت کنند پدربزرگ زیر یک بوته ی برگ دراز کشید و به تیسوتی هم گفت کنار او استراحت کند.
تیسوتی تازه متوجه شد پدربزرگش خانه ای ندارد. تیسوتی به فکر فرو رفت. او اطراف را نگاه می کرد و فکر می کرد.
پدر بزرگ زود به خواب رفت وقتی بیدار شد دید تیسوتی مشغول سوراخ کردن ساقه ی درخت چنار است. خرگوش پیر با نگرانی از تیسوتی پرسید برای چه درخت را اذیت می کنی؟
تیسوتی خندید و گفت من درخت را اذیت نمی کنم من می خواهم برای شما یک لانه درست کنم با دو تختخواب و یک میز غذا خوری.
خرگوش پیر با تعجب نگاه کرد و گفت تو این کارها را از کجا بلدی؟
تیسوتی گفت من یک خرگوش نجارم و کار با چوب را به خوبی بلدم.
پدربزرگ از شنیدن این حرفها ذوق کرده بود. او تصمیم گرفت به تیسوتی کمک کند.
تیسوتی و خرگوش پیر با هم تا نزدیک غروب موفق شدند یک حفره ی بزرگ درون ساقه ی تنومند درخت چنار درست کنند. آن حفره انقدر بزرگ بود که جای دو تختخواب و یک میز غذاخوری را داشت.
حالا تیسوتی باید برای خانه ی پدربزرگ یک در می ساخت . او یک در چوبی زیبا درست کرد و آن را وسط حفره نصب کرد.
هوا دیگر تاریک شده بود و پدربزرگ و تیسوتی هر دو خسته بودند. امشب باید درون لانه ی جدید روی زمین می خوابیدند اما تیسوتی حتما فردا تختخواب ها را می سازد.
امشب پدر بزرگ با مقداری علف کف لانه را پوشاند. آنها باقیمانده ی سوپ هویج را خوردند و امشب را در کنار هم در لانه ی جدید خوابیدند. تیسوتی تمام شب از روزنه ای که در دیواره ی لانه درست کرده بود به ماه نگاه می کرد و به کارهایی که فردا می خواست انجام دهد فکر می کرد.
خرگوش پیر هم آنشب بهتر و راحت تر از تمام شبهای عمرش در کنار نوه ی عزیزش خوابید و زودتر از همیشه به خواب رفت.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۱۶ قبل از ظهر #247::قصه کودکانه قشنگ
تولد لاکپشت ها
یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز. دان
قصه کودکانه قشنگ
تولد لاکپشت ها
یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می کردم. دانه های برف رقص کنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت، روی درخت ها، سر دیوار ها، روی همه چیز. دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت!
زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!
در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم: من چند ماه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم. همراه میلیارد ها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم. یک روز تابستان روی دریا می گشتم. آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند. ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم. باد دنبال مان افتاده بود و ما را به هر طرف می کشاند. آنقدر بالا رفتیم که دیگر آدم ها را ندیدیم. از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید. گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگ تر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم کیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دور تر می رفتیم و زیاد تر می شدیم و فشرده تر می شدیم. گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریک تر می کردیم. آنطور که بعضی از ذره های بخار می گفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما می زد و ما را به شکل های عجیب و غریبی در می آورد.
خودم که توی دریا بودم، گاهی ابر ها را به شکل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم. نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم که نمی توانستیم دست و پای خود را دراز کنیم. دسته جمعی حرکت می کردیم، من نمی دانستم کجا می رویم. دور و برم را هم نمی دیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد کیلومتر درازا و پهنا داشتیم. می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین. من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد که من لرزیدم و همه لرزیدند. به دور و برم نگاه کردم.
به یکی گفتم: چه شده؟
جواب داد: حالا در زمین، آنجا که ما هستیم، زمستان است. البته در جاهای دیگر ممکن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم. نگاه کن! من دارم برف می شوم. تو خودت هم … رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم. وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم؛ اما حالا سبک شده بودم. مثل پرکاه پرواز می کردم. سرما را هم نمی فهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص می کردیم و پایین می آمدیم. وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهری دور می افتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم! از آن بالا می دیدم که بچه ای دارد سگی را با طناب می زند و سگ زوزه می کشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و …
در همین جا صدای دانه ی برف قطع شد. نگاه کردم دیدم آب شده است.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۱۷ قبل از ظهر #248::قصه کودکانه قشنگ
بادبادک و کلاغ
بادبادک بالا رفت و بالا رفت تا به اوج رسید. باد مثل یک تاکسی بادبادک را سوار کرده بود و این طرف و آن طرف می برد. خنده های بادبادک آسمان را پر کرده بود. بادبادک مدتی این طرف
قصه کودکانه قشنگ
بادبادک و کلاغ
بادبادک بالا رفت و بالا رفت تا به اوج رسید. باد مثل یک تاکسی بادبادک را سوار کرده بود و این طرف و آن طرف می برد. خنده های بادبادک آسمان را پر کرده بود. بادبادک مدتی این طرف و آن طرف رفت و بازی کرد و در میان آسمان ورجه وورجه کرد. اما کم کم خسته شد و از حرکت ایستاد.
بادبادک روی یک نقطه ایستاد و از آن بالا خیره شد به زمین و به بچه هایی که نگاهش می کردند. بادبادک برای بچه ها چشمک زد و دنباله اش را تکان داد. کم کم بچه ها هم خسته شدند. بچه ها نخ بادبادک را به شاخه ی درخت بستند و به خانه برگشتند. اما بادبادک همچنان در اوج آسمان در یک نقطه ایستاده بود و زمین را تماشا می کرد.
بادبادک می دانست که بچه ها یک ساعت دیگر دوباره برمی گردند و با او بازی می کنند. به خاطر همین خسته نمی شد و همچنان خوشحال منتظر بچه ها بود. اما یک ساعت گذشت و بچه ها نیامدند. بادبادک خسته شد. دو ساعت دیگر هم گذشت. انتظار بادبادک را کلافه کرد. نمی دانست چکار کند. هی این طرف و آن طرف می رفت و غر می زد. اما باز هم زمان گذشت و نزدیک بود هوا تاریک شود اما او همچنان در آسمان رها شده بود.
او اصلا دوست نداشت شب همانجا بماند. ممکن بود شب بادهای تندتری بوزد و نخش را پاره کند. حالا دیگر هرطوری شده باید خودش را به پایین می کشید. اما زورش به باد و هوای سنگین پایینتر نمی رسید.
بادبادک باید کاری می کرد که سنگین شود و بتواند پایین بیاید. اگر مچاله می شد حتما سنگین می شد و می افتاد. اما این اصلا فکر خوبی نبود. بهتر بود نخش پاره شود و گم شود، اما مچاله نشود. هیچ بادبادکی دوست ندارد مچاله شود.
دوباره فکر کرد اگر از وسط تا شود و دوباره تا شود و تا شود تا یک مربع کوچک شود می تواند روی زمین بیفتد اما این طوری هم حصیر هایش می شکستند این هم راه خوبی نبود.
همین طور که بادبادک حرص می خورد و فکر می کرد ناگهان کلاغی از نزدیکی بادبادک گذشت. بادبادک فکری کرد و با خوشحالی کلاغ را صدا زد. بادبادک از کلاغ خواست که او را به زمین برساند.
کلاغ خیلی کار داشت و می خواست زود به خانه برگردد اما دلش برای بادبادک سوخت و قبول کرد. کلاغ بادبادک را به نوکش گرفت و آرام آرام به سمت زمین پرید. هر بار که باد می آمد نزدیک بود بادبادک پاره شود. اما کلاغ مقداری صبر می کرد تا هوا آرام شود دوباره کمی پایینتر می آمد. کلاغ هنوز به زمین نرسیده بود که بچه ها برگشتند. کلاغ از ترس بادبادک را رها کرد و پرید و رفت.
بادبادک هم با یک وزش باد، تکان خورد و لای شاخه های درخت گیر کرد. بچه ها با هم کمک کردند و بادبادک را درآوردند. بچه ها بادبادک را به خانه بردند آنها نمی دانستند که باید از بادبادک معذرت خواهی کنند. آخر بچه ها خیلی وقتها حواسشان به این چیزها نیست.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۱۸ قبل از ظهر #249::قصه کودکانه قشنگ
سفر دور هلی کوپتر
هلی کوپتر باید به سفر می رفت. به یک سفر دور. او باید به یک منطقه ی سردسیر سفر می کرد. پس باید وسایلی با خودش برمی داشت که در این سفر به دردش بخورد.
او مشغول جمع کردن وسای
قصه کودکانه قشنگ
سفر دور هلی کوپتر
هلی کوپتر باید به سفر می رفت. به یک سفر دور. او باید به یک منطقه ی سردسیر سفر می کرد. پس باید وسایلی با خودش برمی داشت که در این سفر به دردش بخورد.
او مشغول جمع کردن وسایلش شد. با اینکه هوا گرم بود، صندوقش را پر از لباسهای گرم کرد. چون می دانست که بعدا به این لباسها خیلی احتیاج پیدا می کند.
هلی کوپتر با آمادگی کامل به سوی آسمان پرواز کرد. او خیلی زود به اوج آسمان رسید. او خوشحال و سرحال و طبق نقشه، راه خودش را در آسمان در پیش گرفت. البته ابتدای راه، هوا حسابی گرم بود. اما هلی کوپتر فریب گرمای هوا را نخورد، چون می دانست بعدا قرار است هوا سرد بشود.
هلی کوپتر رفت و رفت تا اینکه کم کم احساس سرما کرد. اما نگران نبود. او یک لباس بافتنی برداشت و پوشید.
کمی جلوتر که رفت، متوجه شد صورتش خیس می شود. مثل اینکه باران شروع به باریدن کرده بود. باران هم هلی کوپتر را نگران نکرد. چون چتر هم به همراه خودش آورده بود. هلی کوپتر با خیال راحت چترش را باز کرد و روی سرش گرفت. مدتی بعد باران تمام شد. اما هوا سردتر شد.
هوا آنقدر سرد شد که دستهای هلی کوپتر یخ کرد. هلی کوپتر دستکشهایش را پوشید. همینطور کاپشن و کلاهش را.
با اینکه هوا خیلی خیلی سرد شده بود اما او احساس سرما نمی کرد. چون لباسهای گرمی پوشیده بود. هلی کوپتر از سفرش خیلی لذت می برد.
هلی کوپتر باز هم رفت و رفت تا بالاخره به منطقه ی سردسیر رسید. آنجا به خانه ی دوست قدیمی اش رفت و ماجراهای سفرش را برای دوستش تعریف کرد. او عکسهای قشنگی از هوای بارانی و کوههای پوشیده از برف گرفته بود که به دوستش نشان داد. اما زیباترین عکس او عکس خودش بود که با کاپشن و کلاه و دستکش گرفته بود.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۱۸ قبل از ظهر #250::قصه کودکانه قشنگ
داستانهای خیالی میثم
پشت خانه ی میثم یک زمین بزرگ خاکی بود. و آن طرف تر ،مزرعه ی گندم بود. میثم گاهی برای بازی به آنجا می رفت. اما چند روزی بود که یک لودر بزرگ در آن زمین پارک شده بود. ی
قصه کودکانه قشنگ
داستانهای خیالی میثم
پشت خانه ی میثم یک زمین بزرگ خاکی بود. و آن طرف تر ،مزرعه ی گندم بود. میثم گاهی برای بازی به آنجا می رفت. اما چند روزی بود که یک لودر بزرگ در آن زمین پارک شده بود. یک لودر که یک بیل شاخدار بزرگ داشت. و چرخهایی که قدّشان از میثم هم بزرگتر بود. اما آن لودر، کهنه و قدیمی به نظر می رسید. مثل اینکه صاحبش آن را دور انداخته بود. شاید هم حالا مال میثم شده بود. او عاشق ماشین های بزرگ و سنگین است و تصمیم دارد آن را درست کند و راه بیندازد.
میثم از چرخ لودر بالا رفت. درب لودر شیشه نداشت و میثم وارد اتاق آن شد. خیلی جالب و با هیجان بود. فرمان و دنده داشت. ترمز و کلاج و همه چیز.
میثم جعبه ابزار پدرش را آورده بود. ابتدا دریل را برداشت و آن را روشن کرد و چند جای لودر را سوراخ کرد. وقتی دریل را روشن می کرد صدا می کرد ووژژژژژ…. ووژژژژ ولی میثم از این صداها نمی ترسید. او کارهای سخت مردانه را بلد است.
بعد چند تا پیچ بزرگ برداشت و در سوراخهای لودر قرار داد. و با یک پیچ گوشتی بلند، پیچ ها را خیلی محکم کرد. خیلی محکم مثل مردهای بزرگ.
یک میخ بزرگ و ضخیم وسط دود کش لودر قرار داشت که مزاحم بود. چون زنگ زده بود و دیگر درست کار نمی کرد. اما خیلی سفت بود و با دست باز نمی شد. مثل اینکه چسبیده بود. میثم با چکش و قلم آهنی تق توق تق توق … به آن میخ ضربه می زد. با اینکه خیلی محکم بود ولی بالاخره از جا درآمد. یکی از چرخهای جلوی لودر هم خراب بود. میثم با یک آچار بزرگ و با چکش آن را از جا درآورد و تعمیر کرد.
بالاخره همه چیز درست شد. لودر آماده و سرحال شده بود. میثم پرید بالا و لودر را روشن کرد. چه صدایی می کرد : قاررر..قاررر.. قاررر… دود از دودکشش راه افتاد. بیل آن هم درست شده بود و میثم می توانست آن را بالا و پایین کند. به به چه کیفی داشت.
لودر شروع به حرکت کرد. میثم در یک جاده ی بیابانی راه افتاد. لودر آرام آرام می رفت و میثم در طول راه، مزرعه ی گندم را تماشا می کرد. یک کشاورز از آن دور برای میثم دست تکان داد، میثم هم برای او دست تکان داد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت و تا به آن دور ها رسید.
اما یک دفعه سر و صدایی به گوشش خورد یکی فریاد می زد و کمک می خواست. میثم با لودر جلو رفت. نزدیک تر که رسید، یک گودال دید و پیاده شد. یک نفر با ماشینش در یک گودال بزرگ افتاده بود و دیگر نمی توانست بیرون بیاید.
میثم خیلی ناراحت شد و فورا دست به کار شد و یک زنجیر بزرگ از داخل لودر درآورد و یک سر آن را داخل گودال انداخت. مردی که در گودال بود با خوشحالی، آن زنجیر را جلوی ماشینش بست. میثم سر دیگر زنجیر را به لودر بست و سوار شد. تراکتور را روشن کرد و کمی جلو رفت. مرد و ماشینش به راحتی از گودال خارج شدند. او خیلی از میثم تشکر کرد. آن مرد به میثم گفت که تو یک قهرمان واقعی هستی. همچنین از میثم خواهش کرد که آن گودال را پر کند تا دیگر کسی در آن نیفتد. میثم با کمک لودر چند بیل خاک در گودال ریخت و آن را پر کرد.
حالا دیگر نزدیک ظهر شده بود و میثم خسته و گرسنه بود از لودر پیاده شد و به خانه رفت تا نهار بخورد. فردا در این لودر حتما داستانهای خیالی جالبتری به ذهن میثم خواهد رسید.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۲۷ قبل از ظهر #251::قصه کودکانه قشنگ
قورباغه پر حرف
خانه ی خاله قورباغه مهمان آمده بود. یک مهمان قورباغه ای.
قوری قوری، دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.
مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی م
قصه کودکانه قشنگ
قورباغه پر حرف
خانه ی خاله قورباغه مهمان آمده بود. یک مهمان قورباغه ای.
قوری قوری، دختر صاحبخانه پیش مهمان آمد و با ادب سلام کرد.
مهمان از قوری قوری خوشش آمد و گفت: به به چه قورباغه ی مودبی، بیا ببینم عزیزم تو کلاس چندمی چند سالته …
قوری قوری جواب همه سوالهای مهمان را داد.
مهمان گفت: آفرین صد آفرین عزیزکم قورقورکم …
قوری قوری گفت: من شعر هم بلدم قور قور کنم .
مهمان گفت: راست می گی بقور ببینم.
قوری قوری شروع کرد به شعر قوردن.
قور قور و قور قور….
شعرش که تمام شد مهمان با خستگی گفت: آفرین.
قوری قوری گفت: ده تا شعر دیگر هم بلدم بقورم.
مهمان کمی دستپاچه شد و گفت: خوب باشه فقط زودتر بقور.
ده تا شعرش رو هم قور قور کرد .
بعد گفت: امروز توی کلاس یک عالمه قور قور جدید یاد گرفتم.
مهمان خیلی خسته شده بود.
اما قوری قوری دیگر حواسش به این چیزها نبود و پشت سر هم قور قور می کرد.
وای قوری قوری آنقدر قور … قور… قور … کرد که مهمان بیچاره حالش قَری قوری شد.
سرش گیج رفت و چشماش قاری قوری شد. جفت پا از خونه ی قوری قوری پرید بیرون.
اما قوری قوری هنوز داشت قور … قور… قور… می کرد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۴۴ بعد از ظهر #256::قصه کودکانه قشنگ
ماجرای آسانسور
سر ظهر بود که محسن زنگ خانهمان را زد. من هم با عجله کتانیهایم را پوشیدم و رفتم بیرون. خوشبختانه مامان توی آشپزخانه بود و متوجه رفتن من نشد.
محسن و خانوادهاش همسایه
قصه کودکانه قشنگ
ماجرای آسانسور
سر ظهر بود که محسن زنگ خانهمان را زد. من هم با عجله کتانیهایم را پوشیدم و رفتم بیرون. خوشبختانه مامان توی آشپزخانه بود و متوجه رفتن من نشد.
محسن و خانوادهاش همسایه طبقهٔ پایین ما هستند. پدر محسن گفته بود اگر معدل آخر سالش بالای هفده بشود، برایش یک توپ فوتبال واقعی میخرند،، از آنهایی که تیم ملی دارد.
محسن توپش را نشانم داد و گفت: نیگا کن چقدر محکمه! ببین چه قدر نوئه!! دستم را جلو بردم که به توپش دست بزنم، ولی او زود دستش را عقب کشید و آن را پشت سرش پنهان کرد و پرید توی آسانسور. تا آمدم سوار آسانسور بشوم در بسته شد و آسانسور رفت پایین. من هم بدو بدو از پلهها رفتم به طرف حیاط.
وقتی رسیدم دیدم که در آسانسور باز است و محسن دارد با بدجنسی میخندد. میگوید: بیا بگیرش دیگه. من هم دویدم و تا رسیدم در بسته شد و آسانسور رفت بالا. حسابی لجم گرفته بود، تا آمدم یک لگد به در آسانسور بزنم مرضیه خانم نفس زنان با ساک خرید چرخدارش وارد حیاط شد و گفت: پیرشی پسر جون بیا کمکم کن!
دکمهٔ آسانسور را زدم و ساک را جلو بردم، مرضیه خانم هم پشت سرم میآمد. همین که در آسانسور باز شد محسن پرید بیرون و پایش گیر کرد به ساک پر از خرت و پرت یک دفعه در آسانسور بسته شد و چند تا از میوهها لای در له شد. مرضیه خانم که هنوز نفهمیده بود چا اتفاقی افتاده داشت با تعجب به ما نگاه میکرد. محسن ترسیده بود و خواست با عجله از پلهها بالا برود که پایش رفت توی سطل آب و کفِ نظافتچی که داشت راه پلهها را تمیز میکرد. بعد توپش از دستش ول شد و یک راست رفت توی باغچه خورد به بوتهٔ پر از تیغ گل سرخ.
مش رحیم سرایدار که همیشه ظهرها توی اتاقش چرت می زند، از سر و صدا بیدار شده بود و با پیژامهٔ راه راهش آمده بود بیرون.
محسن رفت که توپش را از باغچه بیرون بیاورد، چند تا گل و شمعدانی را شکست و داد مش رحیم درآمد. آن روز همه چیز به هم ریخت و توپ نوی محسن سوراخ شد. من و محسن هم تا یک هفته با هم قهر بودیم. درست از فردای همان روز بود که مش رحیم همه جا را پر از تابلوهای راهنمایی رانندگی کرد، سر ظهر بازی ممنوع- توی باغچه رفتن ممنوع- روی پله دویدن ممنوع- بازی با آسانسور ممنوع- احتیاط در گردش به راست- احتیاط در گردش به چپ و …
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۴۵ بعد از ظهر #257::قصه کودکانه قشنگ
پسرک تنبل
روزی روزگاری پسری با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کار کردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری ن
قصه کودکانه قشنگ
پسرک تنبل
روزی روزگاری پسری با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کار کردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری نمی کرد و بسیار تنبل بود، او فقط می خورد و می خوابید. یک روز مادرش که خسته و کوفته از سر کار برگشت و دید پسر جوانش هنوز خوابیده عصبانی شد و گفت: از فردا باید برای خودت کار پیدا کنی وگرنه دیگر در خانه جایی نداری.
تهدید مادر اثر کرد و پسر برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت. او در یک مزرعه مشغول کار شد و در پایان روز مزرعه دار چند سکه به عنوان مزد به پسرک داد. پسرک سکه ها را به هوا پرتاب می کرد و با آن ها بازی می کرد. در آخر هنگام عبور از رودخانه آن ها در آب افتادتد و او دیگر هیچ پولی نداشت و دست خالی به خانه برگشت. پسرک ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و مادرش گفت: پسرکم تو باید سکه ها را در جیبت قرار می دادی تا گم نشوند. پسرک گفت: این بار آن ها را در جیبم می گذارم.
روز بعد پسرک در یک مرغداری کار پیدا کرد و صاحب مرغداری در ازای کار یک شیشه شیر به او داد. پسرک شیشه ی شیر را در جیب بزرگ ژاکتش فرو کرد و به سمت خانه حرکت کرد. تمام شیر در راه ریخت و شیشه خالی شد. این بار هم پسرک دست خالی به خانه برگشت و مادرش جریان را فهمید و گفت: که تو باید ظرف شیر را روی سرت می گذاشتی.
فردای آن روز پسرک در یک مزرعه کار کرد و دستمزدش مقداری پنیر خامه ای بود. پسرک پنیر را روی سرش قرار داد و آن را به خانه آورد. بیشتر پنیر به موهای سرش چسبیده و فاسد شده بودند. مادر پسرک عصبانی شد و گفت : تو باید آن را با دقت در دست هایت نگهداری می کردی.
روز بعد پسرک در یک نانوایی کار گرفت و نانوا به عنوان دستمزد به او یک گربه ی بزرگ داد. پسرک گربه را گرفت و می خواست با خود به خانه بیاورد که گربه دست هایش را چنگ زد و فرار کرد. مادرش از دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت: تو باید آن را با یک طناب به دنبال خودت می کشاندی.
پسرک دوباره برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت و این بار در یک قصابی کار پیدا کرد. قصاب در پایان روز به او مقداری گوشت تازه داد و پسرک آن را با طناب روی زمین می کشید و به خانه می برد. وقتی به خانه رسید گوشت ها کثیف و فاسد شده بودند و مادر پسرک نمی توانست از ان استفاده کند. مادر به او گفت: تو باید آن را روی شانه ات می گذاشتی و به خانه می آوردی.
روز بعد پسرک برای کار به گاوداری رفت و گاودار به عنوان دستمزد به او یک الاغ داد. پسرک بسیار قوی و نیرومند بود به خاطر همین الاغ را روی دوش خود قرار داد و داشت به خانه برمی گشت. در بین راه، خانه ی مرد ثروتمندی بود که با تنها دخترش زندگی می کرد. دخترک بسیار زیبا بود ولی کر و لال بود. او هرگز در زندگی اش نخندیده بود و دکترها گفتند اگر دخترت بخندد حتماً خوب می شود.
پیرمرد بسیار تلاش می کرد تا دخترش بخندد اما فایده ای نداشت. پیرمرد به تمام اهالی روستا گفت: هرکس بتواند دختر مرا بخنداند من نصف ثروتم را به او می دهم.
آن روز دخترک کنار پنجره نشسته بود و از آن جا به بیرون نگاه می کرد. در همان لحظه پسرک هم با الاغ بر روی شانه هایش از آن جا رد می شد. صحنه ی بسیار خنده داری بود چون پسرک بسیار خسته شده بود و پاهای الاغ در هوا تاب می خورد. دخترک وقتی این صحنه را دید با تمام وجود خندید و حالا هم می شنید و هم می توانست حرف بزند. پدرش از این موضوع بسیار خوشحال شد و نیمی از ثروتش رابه پسرک هدیه داد. پسرک و مادرش دیگر در سختی نبودند. آن ها خوش و خرم و در رفاه کامل در کنار هم زندگی می کردند.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۵۰ بعد از ظهر #258::قصه کودکانه قشنگ
آرزوی معلم شدن
مامان گفت:«حواست رو حسابی جمع کن؛ امروز دانش آموز نیستی، بلکه خانم معلم هستی.» راه می افتم به مدرسه که می رسم دلهره ام بیشتر می شود. یعنی از پس کارها بر می آیم ؟ درس امروز
قصه کودکانه قشنگ
آرزوی معلم شدن
مامان گفت:«حواست رو حسابی جمع کن؛ امروز دانش آموز نیستی، بلکه خانم معلم هستی.» راه می افتم به مدرسه که می رسم دلهره ام بیشتر می شود. یعنی از پس کارها بر می آیم ؟ درس امروز را خوب حاضر کرده ام تا آن را برای بچه ها توضیح دهم . امروز سمیه ناظم است و مژده مدیر. امروز قرار است خود بچه ها مدرسه را اداره کنند. از هر کلاس یک نفر انتخاب شده تا معلم باشد. سهیلا هم به جای خانم مولایی، خدمت گزار مدرسه، مسئول تمیز کردن مدرسه است. سمیه و مژده توی دفتر هستند بعد از برنامه ی صبحگاهی بچه ها مثل هروز می روند سر کلاس. من الآن معلم هستم. بعد از بچه ها وارد کلاس می شوم.
– برپا
– خواهش می کنم بنشینید.
درس می دهم حتماً معلم های دیگر هم مشغول درس دادن هستند. زنگ تفریح می خورد ما مثل خانم معلم هایمان توی دفتر چای می خوریم. من مثل خانم معلم خودمان از پنجره دفتر به حیاط نگاه می کنم. سهیلا دور حیاط می گردد. البته کسی هم آشغال نمی ریزد. خانم معلم های واقعی خوش حال هستند و می خندند. سمیه زنگ کلاس را سر ساعت می زند. می دانم که باید مثل یک معلم فکر کنم . نباید آرزو کنم که ای کاش زنگ تفریح بیشتر بود.
سر کلاس می رویم نغمه با کنار دستی اش صحبت می کند. به او می گویم ساکت باشد و به درس گوش کند. می گوید نغمه خانم ، خودت هم گوش نمی کنی هم حواس بچه ها را پرت می کنی. بچه های دیگر حتی مونا هم به حمایت از هدیه بر می خیزند. گونه های نغمه قرمز می شود سرش را پایین می اندازد. من به درس ادامه می دهم و می دانم اگر حمایت همه بچه ها نبود، از کلاس بیرون می رفتم و می زدم زیر گریه.
زنگ آخر است خانم مدیر از همه بچه ها که امروز در اداره ی مدرسه کمک کردند تشکر می کند و برایمان دست می زند. همه معلم ها خانم ناظم، خانم مولایی برایمان دست می زنند. ما هم برایشان دست می زنیم.
با صدای ساعت از خواب پردیم.
چه خواب قشنگی بود، کاش من هم معلم می شدم، کاش خوابم واقعی می شد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۵:۵۲ بعد از ظهر #259::قصه کودکانه قشنگ
سفر پرماجرای خرس کوچولو
تابستان به پایان رسیده بود. خرس كوچولو و پسر مهربان روزهای خوبی را در جنگل با هم گذرانده بودند. خرس كوچولو، پسر مهربان را بهترین دوست خودش می دانست و آرزو داشت
قصه کودکانه قشنگ
سفر پرماجرای خرس کوچولو
تابستان به پایان رسیده بود. خرس كوچولو و پسر مهربان روزهای خوبی را در جنگل با هم گذرانده بودند. خرس كوچولو، پسر مهربان را بهترین دوست خودش می دانست و آرزو داشت آن دو همیشه كنار هم باشند.
یك روز صبح خرس كوچولو با صدای عجیبی از خواب بیدار شد. در را باز كرد و با تعجب كوزه عسلی را به همراه یك نامه، جلو در خانه اش دید. خرس كوچولو كمی چشمان خواب آلودش را مالید و با تعجب گفت: چه كسی ممكن است این كوزه عسل را جلو در بگذارد ؟ سپس چند بار بلند فریاد زد، اما از كسی خبری نبود. تنها صدای زوزه باد و خش خش برگ های درختان به گوش می رسید. خرس كوچولو كوزه و نامه را برداشت و به سرعت به پیش دوستش خرگوش رفت تا از او كمك بگیرد.
خرس كوچولو نامه را به خرگوش داد. خرگوش پس از نگاه كردن به نامه گفت: دوست عزیزم این نامه به صورت رمزی نوشته شده است و من نمی توانم آن را بخوانم، بهتر است پیش جغد پیر برویم او در این جور كارها خیلی وارد است.
آن دو پیش جغد پیر رفتند و از او خواهش كردند تا نامه را برای آنها بخواند. جغد پیر با دقت تمام به نامه نگاه كرد و این كلمات را روی نامه خواند: خرس كوچولوی عزیز… دوست مهربان من. .. دلواپس. .. بیاور. .. خیلی خیلی دور. .. امضاء پسر مهربان.
جغد پیر گفت: پسر مهربان از شما كمك خواسته است. بهتر است هر چه زودتر به كمك او بروید. او به كمك شما احتیاج دارد. من می توانم نقشه ای آماده كنم و به شما بدهم تا به كمك آن بتوانید پسر مهربان را پیدا كنید ولی باید خیلی مواظب باشید. بهتر است از ببری و الاغ هم كمك بگیرید چون راه جنگلی خطرناك و ترسناك است.
خرس كوچولو و خرگوش به جنگل رفتند و ببری و الاغ را پیدا كردند. موضوع را برای آنها تعریف كردند و از آنها كمك خواستند. آن گاه ببری گفت: درست است كه این كار خیلی خطرناك است؛ ولی نباید دوست خوبمان را به حال خود رها كنیم. الاغ هم گفت: من می دانم موفق نمی شویم ولی با شما می آیم. خرس كوچولو گفت: ناراحت نباشید تعداد ما زیاد است و از هم پشتیبانی می كنیم. بالا خره همگی با درخواست خرس كوچولو موافقت كردند و طبق نقشه به راه افتادند.
در انتهای دره یك رود خانه گل آلود و پر از لجن وجود داشت. همگی به داخل لجن ها افتادند ولی خوشبختانه، هیچ كدام آسیبی ندیدند. فقط گل آلود و كثیف شده بودند و قیافه های خنده داری پیدا كرده بودند.
خرس كوچولو و دوستانش پس از اینكه خودشان را تمیز كردند، دوباره آماده حركت شدند. هوا كم كم رو به تاریكی می رفت. خرگوش گفت: خوشبختانه نقشه را دوباره پیدا كردیم اما این نقشه واقعا مرا عصبانی كرده است، زیرا از آن چیزی سر در نمی آورم.
خرس كوچولو گفت: من یقین دارم كه ما به زودی پسر مهربان را پیدا می كنیم، اما امروز خیلی دیر شده است. در آن جا غاری وجود دارد كه می توانیم شب را در آن استراحت كنیم و فردا دوباره جستجو را ادامه دهیم. همه خوشحال شدند و به طرف غار حركت كردند و شب را در آنجا سپری كردند.
صبح روز بعد خرس كوچولو زودتر از همه بیدار شد و دوستان خسته اش را از خواب بیدار كرد و گفت: نباید وقت را تلف كنیم باید هر چه سریعتر جستجو را ادامه دهیم. همگی از غار بیرون آمدند و بعد از پیمودن مسافتی طولانی به چند گذرگاه سنگی باریك و ترسناك رسیدند كه بالای دره ای عمیق قرار داشت.
الاغ گفت: حالا كدام راه را انتخاب كنیم من كه گفتم موفق نمی شویم. خرس كوچولو گفت: من یك پیشنهاد دارم، اگر هر كدام از ما به یكی از این راه ها برویم حتما یكی از ما پسر مهربان را پیدا خواهد كرد.
همه موافقت كردند و هر یك راهی را انتخاب كردند. در حالی كه خرس كوچولو هنوز به راه خود ادامه می داد، ببری، الاغ و خرگوش در آخر راه به یكدیگر رسیدند و در لب یك دره یخی متوقف شدند. خرگوش با ترس و لرز گفت: عجب صداهای وحشتناكی! باید هر چه سریعتر از این جا خارج شویم. بالای سرمان در آن طرف دره، نور خورشید دیده می شود. باید سعی كنیم از آن سوراخ خارج شویم. ببری بلافاصله جهش زد و با دستانش از شاخه باریكی آویزان شد و آرام آرام از دره عبور كرد.
خرس كوچولو هم كه راه زیادی پیموده بود، در انتهای راه سنگی به یك سرسره یخی رسید و پس از لیز خوردن به میان یك دریاچه یخ زده افتاد. خرس كوچولو كمی ترسیده بود. چند بار با فریاد بلند دوستانش را صدا زد و از آنها كمك خواست اما فقط انعكاس صدای خود را می شنید.
ببری پس از عبور از دره با انداختن طناب خرگوش را نیز به بالا كشید. سپس نوبت به الاغ رسید. ولی الاغ حسابی می ترسید. خرگوش و ببری به زحمت او را بالا می كشیدند، و الاغ هم غر غر كنان می گفت: زودتر من را بالا بكشید سرم گیج می رود می دانم همه این كارها بیهوده است. پس از چند دقیقه الاغ هم صحیح و سالم به بالا رسید و نفس راحتی كشید. هنگامی كه ببری، خرگوش و الاغ دم تكمه ای در كنار تخته سنگ بزرگ مشغول استراحت بودند، متوجه سایه بزرگ و ترسناكی شدند كه به آنها نزدیك می شد. اما به نظر می رسید این سایه یك آشنا باشد.
ناگهان همه فریاد كشیدند: پسر مهربان! پسر مهربان! خیلی عجیب است! تو صحیح و سالم هستی ؟
پسر مهربان گفت: البته! البته كه من سالم هستم! اما خرس كوچولو كجاست؟
همه با هم به پسر مهربان گفتند: او گم شده است ما در ته دره صدای وحشتناك موجود عجیبی را شنیدیم، خوب گوش كن! شاید او خرس كوچولو را خورده باشد. پسر مهربان گفت: اما من فكر می كنم صدای قار و قور یك شكم خالی و گرسنه است كه توی غار پیچیده و این طور به گوش می رسد.
یقین دارم كه او در همین اطراف است. برویم و خرس كوچولو را پیدا كنیم.
خرس كوچولو به قدری گرسنه شده بود كه تمام عسل های كوزه ای را كه همراهش بود خورد. اما چند لحظه بعد یك كوزه بسیار بزرگ در مقابل خود دید. با خود گفت: عجب شانسی ! حتما توی این كوزه هم پر از عسل خوشمزه است بهتر است پوزه ام را توی كوزه ببرم و ببینم داخل آن چیست؟ خرس كوچولو پوزه خود را درون كوزه كرد تا كمی از آن بچشد. اما چون زمین لیز بود سر خورد و بدنش داخل كوزه گیر كرد. پسر كوچولو از آن بالا قاه قاه خندید و گفت: ای شكموی بزرگ، من یقین داشتم تو را با كمی عسل پیدا خواهم كرد.
پسر مهربان خرس كوچولو را از درّه بالا كشید و او را از توی كوزه بیرون آورد. همه خوشحال شدند و خرس كوچولو از شادی به آغوش پسر مهربان پرید.
خرس كوچولو بلا فاصله گفت: خواهش می كنم به من بگو چه چیزی را می خواستی در نامه ای كه جلوی در خانه گذاشته بودی به من بگویی، پیام تو خیلی مبهم و گنگ بود.
پسر مهربان گفت: می خواستم به تو بگویم كه من از این به بعد باید به مدرسه بروم و تو برای من دلواپس نباش. اما چون هنوز سواد كافی نداشتم نتوانستم به خوبی پیام خودم را روی كاغذ بنویسم. تو مثل همیشه بهترین دوست من هستی و خواهی بود. با شروع مدرسه ها باید هر روز به مدرسه بروم و كمی بازی را كنار بگذارم تا بتوانم با سواد بشوم. اما آخر هفته باز هم پیش شما ها می آیم تا باهم بازی كنیم.
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.