- این موضوع 50 پاسخ، 3 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال، 2 ماه پیش بدست پرنده مهاجر بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۳۸ قبل از ظهر #215::
قصه کودکانه قشنگ رازهایی درباره لولو
قلیچه از زمانی که یک نی نی بود از لولو می ترسید. او شبهای زیادی را به خاطر ترس از لولو ،زیر پتو می خوابید در حالیکه هوا گرم بود و تحمل پتو سخت بود.
او بسیاری از شبها به خاطر ترس ا
قصه کودکانه قشنگ رازهایی درباره لولو
قلیچه از زمانی که یک نی نی بود از لولو می ترسید. او شبهای زیادی را به خاطر ترس از لولو ،زیر پتو می خوابید در حالیکه هوا گرم بود و تحمل پتو سخت بود.
او بسیاری از شبها به خاطر ترس از لولو مجبور بود، زودتر از زمانی که خوابش می آمد، بخوابد. او به خاطر لولو رنجهای زیادی کشیده بود .
حالا قلیچه بزرگتر شده و حسابی شجاع شده است. حالا تصمیم گرفته با لولو روبرو شود و او را شکست بدهد. او می خواهد لولو را شکست بدهد تا این موجود ترسناک دیگر مزاحم بچه ها نشود. اما مشکل اصلی قلیچه این است که نمی داند لولو را کجا پیدا کند.
قلیچه خودش تا به حال لولو را ندیده بود. چون او همیشه مواظب بود این اتفاق نیفتد یعنی همیشه زود می خوابید و زود هم پتو را روی صورتش می کشید تا لولو را نبیند. علاوه براین او همیشه چراغ اتاقش را روشن می گذاشت تا لولو وارد اتاقش نشود. چون لولو ها در تاریکی وارد می شوند. چون لولوها شبها از خانه شان بیرون می روند. پس حتما اگر یک شب در تاریکی بیدار بماند و از چیزی نترسد می تواند لولو را ببیند.
بنابراین قلیچه ی شجاع تصمیم گرفت امشب چراغ اتاقش را خاموش کند و در اتاقش منتظر لولو بماند…
فکر می کنید قلیچه بالاخره با لولو روبرو شد یا اینکه فهمید لولویی در کار نیست و این حرفها جز دروغی برای خواباندن کودکان نیست.
بچه ها، چند تا از این دروغ ها که باعث می شه ما نتونیم درست فکر کنیم و همیشه نگرانیهای بیهوده داشته باشیم ، می شناسید؟
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۳۹ قبل از ظهر #216::قصه کودکانه قشنگ
خفاش های حلیه گر
سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان
قصه کودکانه قشنگ
خفاش های حلیه گر
سال ها قبل، حیوان ها پادشاهی نداشتند برای همین حیوان ها می گفتند: شیر باید پادشاه جنگل شود. و پرندگان می گفتند: باز پرنده باید پادشاه شود. حیوانات جنگل و پرندگان با هم بحث و دعوا کردند اما به نتیجه ای نرسیدند.
خفاش های که حیله گر و مکار بودند پیش حیوان ها رفتند و گفتند: از اونجایی که ما خودمون هم حیوون هستیم دوست داریم شیر شجاع سلطان جنگل بشه. مطمئناً اون از همه ی ما قویتره. با گفتن این حرف حیوان ها فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند.
خفاش ها پیش پرنده ها هم رفتند و گفتند: از اون جایی که ما هم پرنده ایم دوست داریم باز شجاع سلطان بشه. اون برای این مقام از همه شایسته تر و بهتره. پرنده ها هم فکر کردند که خفاش ها طرف آن ها هستند.
چند روز گذشت و یک روز پرنده ها فهمیدند که خفاش ها با آن ها با صداقت رفتار نکردند. حیوان های جنگل گفتند: خفاش ها فکر می کنند خیلی زرنگند، ما باید درس خوبی به اونا بدیم.
روز بعد پرنده ها و حیوان های جنگل با هم آشتی کردند و شیر را به عنوان سلطان جنگل انتخاب کردند. سلطان جدید به خفاش ها گفت: شما باید انتخاب کنید عضو کدوم گروه هستید.
خفاش ها فکر کردند: ما باید جزو گروه حیوان ها باشیم چون الان شیر سلطان است.
خفاش ها گفتند: ما حیوان هستیم!
همه ی حیوان ها گفتند: اما شما بال دارید و حیوانات بال ندارند. شما باید جزو دسته ی پرندگان باشید.
پرندگان گفتند: خفاش ها بچه دارند. آن ها تخم نمی گذارند ولی پرندگان تخم می گذارند و از اونجایی که خفاش ها بچه به دنیا می آورند ولی تخم نمی گذارند پس جزو دسته ی پرندگان نیستند.
خفاش ها که دیگر بیچاره و درمانده شده بودند همان جا ایستادند و نمی دانستند چه کار باید بکنند.
از آن زمان به بعد خفاش های حیله گر در طول روز در مکان های دنج و خلوت پنهان می شوند و فقط شب ها وقتی همه خوابند برای پیدا کردن غذا از لانه هایشان بیرون می آیند.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۴۰ قبل از ظهر #217::قصه کودکانه قشنگ
سه پروانه کوچولو
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ
قصه کودکانه قشنگ
سه پروانه کوچولو
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند.
یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند.
آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟
لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند.
پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم.
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود.
زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه!
پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم.
سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند.
خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد.
بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۴۱ قبل از ظهر #218::قصه کودکانه قشنگ
دزدان دریایی
هوا بسیار گرم بود خورشید بالای سر ما قرار گرفته بود صدای مرغان دریایی همه ی فضا را پر کرده بود من درکابین پایین کشتی در حال کشیدن آب از بشکه بودم و سخت فکرم مشغول ناخدا
قصه کودکانه قشنگ
دزدان دریایی
هوا بسیار گرم بود خورشید بالای سر ما قرار گرفته بود صدای مرغان دریایی همه ی فضا را پر کرده بود من درکابین پایین کشتی در حال کشیدن آب از بشکه بودم و سخت فکرم مشغول ناخدا نادر که الان چه بلایی به سرش می آید. تکان های کشتی زیاد شده بود، ولی من توجهی نمی کردم. در همین فکربودم که صدای وحشتناکی به گوشم رسید، با عجله به بالا رفتم از چیزی که می ترسیدم سرم آمد بود دزدان دریایی حالا به ما حمله کرده بودند.
من با ترس و لرز به نزدیکی ناخدا رفتم و آهسته پرسیدم حالا چه کنیم ناخدا؟ ناخدا نگاه نگرانی به من کرد و گفت: هیچکس تکان نخورد و فرمان داد کشتی آهسته حرکت کند. من خیلی نگران بودم در این چند روز دریا از دست دزدان دریایی خیلی ناامن بود. قبل از ما به کشتی دیگری حمله کرده بودند من خیلی آهسته به سمت لبه کشتی حرکت کردم که صدای گوله ای آمد.
ناخدا بلند فریاد زد مگر نگفتم کسی حرکت نکند من از ترس تمام لباسهایم خیس عرق شده بود همان جا ایستادم از کشتی دزدان دریایی صدایی بلند شد که یک ربع وقت دارید بدون خون ریزی کشتی را تحویل دهید وگرنه با روش خودمان کشتی رو از شما می گیریم و بعد صدای خنده ی بلندی آمد و همه به هم نگاه می کردند و منتظر تصمیمی از طرف ناخدا بودند.
ناخدا بدنش می لرزید و در فکر گرفتن تصمیمی بود. برای مقابله یا از دست دادن کشتی که برای یک ناخدا بسیار سنگین تمام می شود تقریبا 5 دقیقه دیگر باقی مانده بود و در کشتی سکوت محض. ناخدا لبخند تلخی به همه زد و گفت همه آماده باشید ما کشتی را بدون خون ریزی تحویل میدهیم.
تا امروز این نا امید ترین حرفی بود که از ناخدا می شنیدم امید همه نا امید شد.
ناخدا برای مذاکره به سمت لبه کشتی به حرکت افتاد که صدای وحشتناکی همه را غافلگیر کرد این صدا از پشت کشتی دزدان دریایی به گوش می رسید پلیس دریایی بود. در آن لحظه پلیس در یایی مانند فرشته ای که خدا از آسمان برای ما فرستاده بود به نظرم می آمد.
ناخدا با صدای بلند گفت با تمام قدرت حرکت کنید. هرکس به طرفی می دوید ما همینطور از کشتی دزدها دور می شددیم و همه بچه ها آرام تر شده بودند. همه داشتن هورا می کشیدند و همدیگر را بغل می کردند. بر گشتم تا ناخدا را ببنم ولی ناخدا نبود. یکم چشم چرخاندم دیدم نا خدا بر کف کشتی سجده کرده بود و خدا رو شکر می کرد. رفتم بالا سر ناخدا و از کف کشتی بلندش کردم، ناخدا به پهنای صورت اشک می ریخت و بلند می گفت خدایا شکرت، خدایا شکرت.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۴۳ قبل از ظهر #219::قصه کودکانه قشنگ
خاطرات جوجه کلاغ
شنبه
مامان کلاغه توی لانه نبود من تنها بودم.
گریه ام گرفت اشک هایم چک چک توی لانه ی همسایه چکید.
همسایه سرش را بالا گرفت و گفت وای باران می بارد.
خنده ام گرف
قصه کودکانه قشنگ
خاطرات جوجه کلاغ
شنبه
مامان کلاغه توی لانه نبود من تنها بودم.
گریه ام گرفت اشک هایم چک چک توی لانه ی همسایه چکید.
همسایه سرش را بالا گرفت و گفت وای باران می بارد.
خنده ام گرفت یواشکی قار قار قار خندیدم
یکشنبه
امروز بابا کلاغه برایم یک دکمه ی قشنگ آورد دکمه مثل ستاره برق می زد.
از آن خیلی خوشم آمد اما دیدم مامانم را بیش تر از آن دوست دارم دکمه ی برق برقی را روی بال او گذاشتم.
مامان کلاغه خوش حال شد او مرا بوس کرد.
یک بوس محکم.
دوشنبه
امروز از شاخه درخت افتادم پایین.
دختر کوچولویی که زیر درخت بود مرا دید بغلم کرد.
مامان کلاغه و بابا کلاغه رسیدند دختر کوچولو را دعوا کردند. کاش دعوایش نمی کردند.
چون دست هایش خیلی مهربان بود.
سه شنبه
زیر بال مامان کلاغه خوابیده بودم یک دفعه صدایی شنیدم ترق ترق.
یواشکی نگاه کردم جوجه ی همسایه از تخم بیرون آمده خوش حال شدم.
فهمیدم که دیگر تنها نیستم یک همبازی دارم.
چهار شنبه
با مامان کلاغه و بابا کلاغه روی لانه نشسته بودیم گردو می خوردیم یک دفعه همسایه داد زد قارقار مار مار مار.
زیر درخت یک مار بود.
همه کلاغ ها از لانه بیرون پریدند آمدند تا مار را دعوا کنند اما وقتی رسیدند قار قار خندیدند چون مار نبود فقط یک طناب بود.
پنج شنبه
امروز باید پرواز می کردم بار اولم بود می ترسیدم. دختر کوچولو هم زیر درخت ایستاده بود نگاهم می کرد و می گفت بپر قار قارجان بال هایم را باز کردم یک دو سه گفتم و پریدم مامان کلاغه و بابا کلاغه از خوش حالی داد زدند قار قار.
دختر کوچولو هم دستش را برایم تکان داد و گفت خدا نگه دار.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۴۳ قبل از ظهر #220::قصه کودکانه قشنگ
پادشاه یک ستاره
حالا شما در حال تماشای یک پادشاه هستید. یک پادشاه که برای خودش یک قصر خیلی کوچک دارد. خب! حالا زیاد توی چشم هایش زل نزنید چون ممکن است…
این پادشاه برای خودش یک ستاره
قصه کودکانه قشنگ
پادشاه یک ستاره
حالا شما در حال تماشای یک پادشاه هستید. یک پادشاه که برای خودش یک قصر خیلی کوچک دارد. خب! حالا زیاد توی چشم هایش زل نزنید چون ممکن است…
این پادشاه برای خودش یک ستاره ی واقعی دارد، ستاره ای که از آسمان شکارش کرده است. داستانش خیلی مفصل است، اما برایتان خلاصه اش را می گویم، فقط شما هم قول بدهید به چشم های پادشاه خیره نشوید.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. سال ها پیش که پادشاه ما هنوز پادشاه نشده بود و قصری نداشت، هر شب نزدیک صبح بالای کوه می رفت و کلی سبزی و گل و گیاه می چید و می گذاشت توی بقچه اش و هر کس توی روستا مریض می شد پیش او می رفت و او با گل ها و سبزی هایش مریض ها را درمان می کرد.
یک شب پادشاه ما که هنوز آن زمان پادشاه نشده بود و او را توی روستا «عمو گلی» صدا می کردند بالای کوه رفته بود. ستاره ی پر نوری را در آسمان دید که خیلی خیلی به زمین نزدیک شده بود. آن قدر نزدیک که اگر عموگلی دستش را بالا می آورد می توانست ستاره را از آسمان بچیند.
عموگلی که تا حالا ستاره ای را به این نزدیکی ندیده بود. دستش را بالا برد تا ستاره را از آسمان بچیند.
ستاره که ترسیده بود. به عمو گفت: «من اشتباهی این قدر به زمین نزدیک شده ام. راهم را گم کرده ام. من را نچین. خانه ی من زمین نیست. جای من توی آسمان است.»
ستاره خیلی زیبا بود. خیلی خیلی زیبا بود. عمو گلی می خواست ستاره فقط مال خودش باشد. پس محکم ستاره را گرفت و آن را پایین کشید ستاره دردش آمد. ناله ای کرد و از آسمان کنده شد.
آن روز عمو از بالای کوه گل نیاورد و ستاره را به جای گل و سبزی توی بقچه اش پیچید و به خانه اش برگشت. از آن روز دیگر عمو صبح ها بالای کوه نرفت و دیگر حال هیچ مریضی را خوب نکرد، چون همه ی وقتش را صرف ستاره می کرد و همیشه مواظب بود ستاره اش فرار نکند.
بعداز چند روز عموگلی با خودش گفت: «من از همه قدرت و زورم بیشتر است، چون زورم به یک ستاره رسیده و توانسته ام آن را از آسمان بکنم. پس من پادشاه هستم!»
عموگلی که دیگر اجازه نمی داد کسی او را عموگلی صدا بزند، خانه ی چوبی اش را فروخت و با پولی که جمع کرده بود، برای خودش یک قصر کوچک ساخت و از آن روز دیگر توی قصرش با ستاره اش تنها زندگی می کرد، چون خودش را پادشاه می دانست و سختش بود با مردم معمولی زندگی کند.
حالا عموگلی سال هاست که پادشاه شده و برای خودش زندگی می کند، تنهای تنها با ستاره ای که همیشه توی قفس است. در تمام این سال ها اهالی ده. خانه ی چوبی عموگلی را برایش خالی نگه داشته اند و امیدوارند که روزی او پشیمان شود و به خانه اش بر گردد و مثل همیشه با گل ها و سبزی هایش حال همه را خوب کند.
کسی نمی داند چرا، اما وقتی کسی به چشم های پادشاه خیره می شود او بغض می کند و نزدیک است که گریه اش بگیرد. نمی دانم، اما شاید به خاطر این باشد که او تنهاست و هیچ وقت به تنهایی عادت نمی کند.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۴۴ قبل از ظهر #221::قصه کودکانه قشنگ
آرزوی کوه کوچک
در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی بر
قصه کودکانه قشنگ
آرزوی کوه کوچک
در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است.
کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت.
او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی است که ما نمی توانیم به تو بگوییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدانیم.
این حرفها دل کوه کوچک را می شکست. اما از ایمان او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک در دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق می افتد و هر آرزویی برآورده می شود.
روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد.
آدمها به سراغ کوه بلند آمدند و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از آن کردند. آنها متوجه شده بودند در درون کوه بلند معدنی از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب می کردند و خاک آن را روی کوه کوچک می ریختند.
این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از یک سال از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نماند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها می رسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهایش می رسید.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۴۵ قبل از ظهر #222::قصه کودکانه قشنگ
الاغ حکیم
الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند. او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را ب
قصه کودکانه قشنگ
الاغ حکیم
الاغ خاکستری دوست داشت یک جهانگرد بشود و همه ی دنیا را ببیند. او راجع به جهانگردی چیزهای زیادی شنیده بود. با خودش فکر می کرد اگر به همه جای دنیا سفر کند و همه چیز را به چشم خود ببیند حتما یک الاغ دانا و حکیم می شود.
بنابراین الاغ خورجینش را از وسایل مورد نیاز پر کرد و به راه افتاد. ابتدا به سمت شهرهای شمالی رفت. کناره های جاده پر از علفهای تازه و خوشمزه بود.
الاغ تمام راه مشغول خوردن علفها شد. و چنان زیاد خورد که شکمش باد کرد و دیگر توان راه رفتن نداشت و مجبور شد شب را همان جا بماند.
فردا صبح سفرش را ادامه داد. در حالیکه تمام راه سرش پایین بود و مشغول خوردن.
یک جا در گوشه ای از مسیر تصادف شده بود و عده ی زیادی در آنجا جمع شده بودند، بعضی ها کمک می کردند بعضی ها درباره ی تصادف صحبت می کردند و…
اما الاغ متوجه هیچ چیز نمی شد.
کمی جلوتر یک آبشار زیبا منظره ی بسیار جالبی درست کرده بود. خیلی ها مشغول تماشا بودند. عده ای فیلمبرداری و عکاسی می کردند…
اما الاغ همچنان سربه زیر بود و می خورد.
و باز هم خورد و خورد تا شکمش باد کرد و مجبور شد چند ساعت همانجا بخوابد.
خوابهای طولانی بعد از یک عالمه خوردن به الاغ خیلی کیف می داد.
الاغ از سفرش خیلی راضی بود چون اینطوری خور و خوابش بهتر شده بود. او تعجب می کرد که وقتی دانا و حکیم شدن این همه کیف دارد چرا دیگران این کارها را نمی کنند.
خلاصه ،اگر چه سفر الاغ سالها طول کشید، اما پرخوری و نفهمی الاغ باعث شد تا او هیچ چیزی از سفرش نفهمد و یاد نگیرد.
بعد از سالها سفر، الاغ هیچ فرقی نکرده بود. او فکر می کرد حکیم و دانا شده است اما حتی یک داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کند. البته او به هر که می رسید راجع به همه چیز نظر می داد و بسیار هم حرف می زد اما باز هم همه او را یک الاغ نفهم می دانستند و هیچ کس او را به عنوان یک الاغ دانا و حکیم قبول نداشت.
اما این چیزها مهم نبود چون بالاخره الاغ خودش نمی دانست چقدر نادان است او خودش خودش را بسیار قبول دارد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۱۱ قبل از ظهر #244::قصه کودکانه قشنگ
خاطرات یک جوجه
شنبه
دور اتاق راه می رفتم بابای خانه من را ندید نزدیک بود پای گنده اش را روی سرم بگذارد زود فرار کردم توی جعبه قایم شدم وای وای.
یکشنبه
امروز مرا به ح
قصه کودکانه قشنگ
خاطرات یک جوجه
شنبه
دور اتاق راه می رفتم بابای خانه من را ندید نزدیک بود پای گنده اش را روی سرم بگذارد زود فرار کردم توی جعبه قایم شدم وای وای.
یکشنبه
امروز مرا به حیاط آوردندد از توی باغچه چند تا کرم پیدا کردم و خوردم خیلی خوش مزه بود به به.
دوشنبه
صبح یک گنجشک نشست پشت پنجره من را دید و پرسید چند تا جوجه داری ؟گفتم من خودم هنوز جوجه هستم به من خندید و رفت جیک جیک.
سه شنبه
یواشکی به آشپزخانه رفتم کف آشپزخانه خیس بود سر خوردم و افتادم پرهام خیس شد نو کم درد گرفت آخ آخ.
چهار شنبه
امروز خیلی ترسیدم چون یک گربه سیاه از لای پنجره آمد توی اتاق می خواست من را بگیرد من جیغ زدم جیک جیک مامان خانه صدایم را شنید زود آمد و گربه را بیرون کرد پیشت پیشت.
پنجشنبه
امروز فهمیدم که دارم بزرگ می شوم چون پسر کوچولوی خانه من را بغل کرد پرهایم را ناز کرد و گفت چه قدر بزرگ شده ای خوش حال شدم با نوکم دستش را بوس کردم موچ موچ.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۱:۱۲ قبل از ظهر #245::قصه کودکانه قشنگ
ماجرای من و پنبه
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد.
خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتوا
قصه کودکانه قشنگ
ماجرای من و پنبه
همیشه از پدرم خواهش می کردم که برایم یک خرگوش بخرد اما او می گفت خرگوش حیوانی نیست که بتوان آن را در قفس نگه داری کرد.
خرگوش باید در جایی مانند حیاط باشد تا بتواند به آسانی جست و خیز کند. مادرم هم می گفت خرگوش جانور تمیزی نیست برای همین نباید آن را از قفس بیرون آورد سرانجام آنقدر خواهش و التماس کردم که یک روز پدرم با یک بچه خرگوش سفید به خانه آمد. از خوشحالی آنقدر پدرم را بوسیدم که از دست من کلافه شد. بعد هم کنار قفس خرگوش نشستم و با دقت به کارهایش نگاه کردم .
خرگوش من، مرتب دماغ کوچولوی صورتی اش را تکان می داد. با شنیدن هر صدایی گوش های درازش را تیز می کرد و سرش را به طرف صدا برمی گرداند. دست هایش کوتاهتر از پاهایش بود. ولی می توانست هویج ها را با همین دست هایش نگه دارد و آن ها را بخورد. من اسم آن را پنبه گذاشتم و وقتی صدایش می کردم گوش هایش را تکان می داد.
پدر و مادرم گفته بودند که نباید پنبه را از قفس بیرون بیاورم. من هم همان جا برایش هویج و کاهو می گذاشتم. کم کم فهمیدم که پنبه سیب و گلابی و بادام زمینی هم دوست دارد. اما هیچ وقت آب نمی خورد.
یکی دوماه اول نگه داشتن پنبه توی قفس، کار سختی نبود. اما وقتی که بزرگتر شد دیگر نمی توانست توی قفس تکان بخورد برای همین گاهی که کسی خانه نبود در قفس را باز می کردم تا بیرون بیاید و در اتاق ها جست و خیز کند. نزدیک برگشتن مادرم، دوباره پنبه را به سختی توی قفس می کردم.
یک روز، وقتی مادرم از بیرون برگشت، مرا صدا زد و گفت: « ببین دخترم این قسمت از قالیچه که من روی آن ایستاده ام، خیس است. نمی دانم آب ریخته یا تو خرگوشت را بیرون آورده ای. اگر خرگوشت این جا را خیس کرده باشد قالیچه نجس شده است و من باید آن را آب بکشم.» از خجالت سرم را زیر انداختم و حرفی نزدم. مادرم هم اخم کرد و رو ی آن قسمت روزنامه انداخت به من هم گفت که روی آن راه نروم. بعد خودش به حمام رفت و پاهایش را آب کشید. عصر هم که پدرم آمد، به کمک هم قالیچه را توی حمام بردند و شستند اما اینجا بود که حسابی داد مادرم درآمد! پنبه ریشه های قالی را جویده بود .
خرگوش
فردای آن روز با مادرم و برادرم به یک پارک بزرگ رفتیم. قفس پنبه را هم بردیم. در آن پارک قسمتی مخصوص خرگوش ها بود. دور آن قسمت را دیوار کوتاهی کشیده بودند.من در قفس را باز کردم و اجازه دادم پنبه بیرون بیاید.
اول کمی روی لبه دیوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد. دماغ کوچولو و گوش های درازش مرتب تکان می خورد. بعد با یک جست پایین پرید و پیش بقیه ی خرگوش ها رفت. آن ها هم به خوبی از پنبه من استقبال کردند. حالا دیگر فهمیده ام که جای هر حیوانی، در خانه و توی قفس نیست. شاید بعد ها از پدرم خواهش کنم که برایم یک جفت مرغ عشق بخرد.
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.