قصه کودکانه ایرانی

در حال نمایش 10 نوشته (از کل 51)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #57
    مدیرمدیر
    مدیرکل

      شما می توانید داستان کودکانه نویسندگان ایرانی یا قصه‌ها و داستان‌های کودکانه خودتان را اینجا منتشر کنید.

      #109
      Avatarپرنده مهاجر
      مشارکت کننده
        پسندیدم
        Up
        0
        Down
        نپسندیدم
        ::

        قصه کودکانه قشنگ

        چشم های زیبا

        نویسنده: مریم طهماسبی دهکردی

        به نام خدا

        یکی بود یکی نبود، سال ها پیش

        #192
        Avatarپرنده مهاجر
        مشارکت کننده
          پسندیدم
          Up
          0
          Down
          نپسندیدم
          ::

          قصه کودکانه قشنگ

          قصه شیر و آدم

          یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
          یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رس

          #197
          Avatarپرنده مهاجر
          مشارکت کننده
            پسندیدم
            Up
            0
            Down
            نپسندیدم
            ::

            قصه کودکانه قشنگ

            مداد سیاه و رنگین‌کمان

            پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.

            پسر کوچولو با مداد سیاهش

            #209
            Avatarمرد کوچک
            مشارکت کننده
              پسندیدم
              Up
              0
              Down
              نپسندیدم
              ::

              قصه کودکانه قشنگ

              تولد لاکپشت ها

              سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای د

              #210
              Avatarمرد کوچک
              مشارکت کننده
                پسندیدم
                Up
                0
                Down
                نپسندیدم
                ::

                قصه کودکانه قشنگ

                قصه تولد پروانه

                گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس ، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک… مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که

                #211
                Avatarمرد کوچک
                مشارکت کننده
                  پسندیدم
                  Up
                  0
                  Down
                  نپسندیدم
                  ::

                  قصه کودکانه قشنگ

                  نهنگ غرغرو

                  روزی روزگاری نهنگی در یک دریاچه ی کوچک نمکی زندگی می کرد که اسمش جیلی بود.

                  او تنها نهنگ آن منطقه بود و زندگی راحتی داشت و همین امر کمی او را غر غرو و ایرادگیر کرده بود.

                  یک

                  #212
                  Avatarمرد کوچک
                  مشارکت کننده
                    پسندیدم
                    Up
                    0
                    Down
                    نپسندیدم
                    ::

                    قصه کودکانه قشنگ

                    روزی که بچه‌ها معلم شدند

                    کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از

                    #213
                    Avatarمرد کوچک
                    مشارکت کننده
                      پسندیدم
                      Up
                      0
                      Down
                      نپسندیدم
                      ::

                      قصه کودکانه قشنگ

                      وزغ بی دندون

                      سال ها قبل جادوگری بود که یک جادوی غیرعادی اختراع کرده بود. هر کسی از این جادو استفاده می کرد دندان هایی زیبا در دهانش نمایان می شد. جادوگر نمی دانست که این جادویش چطور ع

                      #214
                      Avatarمرد کوچک
                      مشارکت کننده
                        پسندیدم
                        Up
                        0
                        Down
                        نپسندیدم
                        ::

                        قصه کودکانه قشنگ

                        حساسیت زنبوری

                        زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی…زیچّی …

                        فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه…

                        اما حالش بهتر نمی

                      در حال نمایش 10 نوشته (از کل 51)
                      • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.
                      Skip to content