- این موضوع 50 پاسخ، 3 کاربر را دارد و آخرین بار در 1 سال، 2 ماه پیش بدست پرنده مهاجر بهروزرسانی شده است.
-
نویسندهنوشتهها
-
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۰:۲۹ قبل از ظهر #57
شما می توانید داستان کودکانه نویسندگان ایرانی یا قصهها و داستانهای کودکانه خودتان را اینجا منتشر کنید.
۸ شهریور ۱۴۰۲ در ۱۰:۵۳ قبل از ظهر #109::قصه کودکانه قشنگ
چشم های زیبا
نویسنده: مریم طهماسبی دهکردی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، سال ها پیش
قصه کودکانه قشنگ
چشم های زیبا
نویسنده: مریم طهماسبی دهکردی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، سال ها پیش، وقتی روی کره ی زمین جنگل های انبوه و پر از درخت فراوان بود، در یکی از آن جنگل های انبوه دسته ای از میمون ها زندگی می کردند. آن ها از میوه های درختان می خوردند. خانه هایشان روی درخت ها بود. به شاخه های درختان آویزان می شدند و تاب می خوردند و روزها را با شادمانی سپری می کردند.
همه ی میمون ها شاد و بازیگوش بودند اما یکی از آن ها اصلاً شاد نبود. به آن میمون کوچولوی غمگین که چشم های عجیبی داشت، دو رنگه می گفتند چون رنگ یکی از چشم هایش سیاه و یکی هم زرد بود. میمون قصه ی ما خیلی تنها بود. با کسی بازی نمی کرد. از همه خجالت می کشید و به صورت هیچ کس نگاه نمی کرد. همیشه به زمین چشم می دوخت و از کنار بقیه بی سر و صدا رد می شد. او احساس می کرد که رنگ عجیب چشم هایش باعث تعجب و گاهی هم خنده ی دیگران می شود. بچه میمون ها هر روز کنار رودخانه جمع می شدند و خانم میمون بزرگی به آن ها درس می داد، اما دو رنگه هیچ وقت به کلاس نمی رفت. خانم میمون هر وقت او را می دید می گفت: «تو هم به کلاس بیا و چیزهای تازه یاد بگیر». اما دو رنگه فرار می کرد و به کلاس نمی رفت. یک روز وقتی بچه ها به کلاس رفته بودند، دو رنگه از بالای درخت پایین آمد و از لابلای درختان انبوه جنگل به سوی کوه بلند کنار جنگل رفت. کنار کوه ایستاد و به درختان پر شاخ و برگی که روی دامنه ی کوه بلند روییده بودند نگاه کرد. درختان سرسبز و زیبا بودند. آسمان آبی بود و خورشید طلایی در دل آسمان می درخشید و همه جا را روشن می کرد. دو رنگه با چشمان باز به کوه و آسمان نگاه کرد و آهی کشید و به خودش گفت: «همه چیز قشنگه، هوا خوبه، خورشید درخشانه اما من خوشحال نیستم. با این چشمان عجیب که هر کدامش یه رنگه، با دیگران فرق دارم، همه با تعجب نگاهم می کنند و من نگاهشان را دوست ندارم. حالا به کوه می رم و تنهایی زندگی می کنم.» او رفت و رفت تا به غاری رسید. جلوی غار ایستاد و فکر کرد غار می تواند برای او خانه ی خوبی باشد. خواست وارد غار شود که ناگهان خرس بزرگی از غار بیرون آمد. ترسید و می خواست فرار کند که خرس داد زد: «میمون کوچولو، نترس، فرار نکن، با تو کاری ندارم.» دو رنگه با وحشت به خرس بزرگ سیاه نگاه کرد. خرس چشم های او را دید و با تعجب گفت: «وای! چه چشم های قشنگی! تا حالا ندیده بودم چشم های کسی دو رنگی باشد.» دو رنگه خوشحال شد و گفت: «جدّی می گی؟ چشم های من قشنگند؟» خرس جواب داد: «بله میمون کوچولوی قشنگ! تا امروز هیچ کس را ندیده بودم که همچین چشم هایی داشته باشد.»دو رنگه گفت: «اما من به خاطر رنگ چشمام همیشه ناراحتم.»
خرس پرسید: «چرا؟ چرا ناراحتی؟»
دو رنگه آهی کشید و گفت: «همه به من می گن چشمای تو عجیبه.»
خرس خندید و گفت: «ای بابا! این که حرف بدی نیست. توی این دنیا خیلی چیزها عجیبند، چشم های تو هم عجیبند و هم قشنگند. با این چشم ها می تونی دنیا را ببینی. اگر چشم نداشتی و کور بودی و نمی تونستی ببینی، حتماً بیشتر ناراحت می شدی.»
دو رنگه کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت: «راست می گی خرس دانا. من هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم. اما حالا که گفتی اگر چشم نداشتم نمی تونستم ببینم، فهمیدم که چشمام چقدر مهمند و من خیلی چشام را دوست دارم.»
خرس دستی به سر او کشید و با مهربانی گفت: «پس خدا را شکر کن و بگو خدا جون ممنونم که به من چشم های بینا داده ای تا همه چیز را ببینم.»
دو رنگه با شادمانی بالا و پایین پرید و خرس را بغل کرد و بوسید و گفت: «خدا را شکر می کنم خرس مهربون. حالا دیگه ناراحت نیستم. بر می گردم به جنگل تا توی کلاس خانم میمون بزرگ شرکت کنم. دیگه از دیگران دوری نمی کنم.»
خرس گفت: «برو عزیزم، برو و چیزهای تازه یاد بگیر. برو تا دیر نشده.»
دو رنگه دوان دوان به جنگل برگشت و به کلاس رفت. خانم میمون گفت: «خوش آمدی دو رنگه. امروز درس ما در مورد حواس پنجگانه است.»
دو رنگه گفت: «خانم معلم، لطفاً در مورد بینایی بگو. در مورد چشم ها بگو که همه چیز را می بینند و ما از دیدن چیزهای قشنگ لذت می بریم.»
خانم معلم خندید و گفت: «باشه عزیزم، در مورد حسّ بینایی هم حرف می زنیم.»
آن روز دو رنگه زندگی تازه ای را شروع کرد. دیگر از چشم های دو رنگش خجالت نکشید. با بقیه میمونها دوست شد و هر روز با آنها بازی می کرد و در مدرسه چیزهای تازه یاد می گرفت.
پایان
۹ شهریور ۱۴۰۲ در ۱:۵۱ بعد از ظهر #192::قصه کودکانه قشنگ
قصه شیر و آدم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسقصه کودکانه قشنگ
قصه شیر و آدم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسیدند. شیر پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «هیچی، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما ترسیدیم.»شیر با خود فکر کرد که لابد آدمیزاد یک حیوان خیلی بزرگ است و می دانست که خودش زورش به هر کسی می رسد. برای دلداری دادن به حیوانات جواب داد:
«آدمیزاد که ترس ندارد.»
گفتند: «بله، درست است، ترس ندارد، یعنی ترس چیز بدی است، ولی آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده اید، آدمیزاد خیلی وحشتناک است و زورش از همه بیشتر است.»
شیر قهقه خندید و گفت: «خیالتان راحت باشد، آدم که هیچی، اگر غول هم باشد تا من اینجا هستم از هیچ چیز ترس نداشته باشید.»
اما شیر هرگز از جنگل بیرون نیامده بود و هرگز در عمر خود آدم ندیده بود. فکر کرد اگر از میمون ها و شغال ها ببرسد آدم چییست به او می خندند و آبرویش می رود. حرفی نزد و با خود گفت فردا می روم آنقدر می گردم تا این آدمیزاد را پیدا کنم و لاشه اش را بیاورم اینجا بیندازم تا ترس حیوانات از میان برود.
شیر فردا صبح تنهایی راه صحرا را پیش گرفت و آمد و آمد تا از دور یک فیل را دید. با خود گفت اینکه می گویند آدمیزاد وحشتناک است باید یک چنین چیزی باشد. حتماً این هیکل بزرگ آدمیزاد است.
پیش رفت و به فیل گفت: «ببینم، آدم تویی؟»
فیل گفت: «نه بابا، من فیلم، من خودم از دست آدمیزاد به تنگ آمده ام. آدمیزاد می آید ما فیلها را می گیرد روی پشت ما تخت می بندد و بر آن سوار می شود و با چکش توی سرما می زند. بعد هم زنجیر به پای ما می بندد و یا دندان ما را می شکند و هزار جور بلا بر سرما می آورد. من کجا آدم کجا.»
شیر گفت: «بسیار خوب، خودم می دانستم ولی می خواستم ببینم یک وقت خیال به سرت نزند که اسم آدم روی خودت بگذاری.»
فیل گفت: «اختیار دارید جناب شیر، ما غلط می کنیم که اسم آدم روی خودمان بگذاریم.»
شیر گفت: «خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک شتر قوی هیکل و گفت ممکن است آدم این باشد. او را صدا زد و گفت: «صبر کن ببینم، تو آدمی؟»
شتر گفت: «خدا نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار می خورم و بار می برم و خودم اسیر و ذلیل دست آدمها هستم. اینها می آیند صد من بار روی دوشم می گذارند و تشنه و گرسنه توی بیابانهای بی آب و علف می گردانند بعد هم دست و پای ما را می بندند که فرار نکنیم. آدمیزاد شیر ما را می خورد، پشم ما را می چیند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمی دارد، حتی گوشت ما را هم می خورد.»شیر گفت: «بسیار خوب، من خودم می دانستم. می خواستم ببینم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و میمونها و شغالها را بترسانی.»
شتر گفت: «ما غلط می کنیم. من آزارم به هیچ کس نمی رسد و اگر یک میمون یا شغال هم افسارم را بکشد همراهش می روم. من حیوان زحمت کشی هستم و …»
شیر گفت: «خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.» و همچنان رفت تا رسید به یک گاو. با خود گفت این حیوان با این شاخهایش حتماً آدمیزاد است. پیش رفت و از او پرسید: «تو از خانواده آدمیزادی؟»
گاو گفت: «نخیر قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدمیزاد دارم بیچاره می شوم و نمی دانم شکایت به کجا برم. آدمیزاد ماها را می گیرد، شبها در طویله می بندد و روزها به کشتزار می برد و ما مجبوریم زمین شخم کنیم و گندم خرد کنیم و چرخ دکان عصاری را بچرخانیم آن وقت شیر هم بدهیم و آخرش هم ما را می کشند و گوشت ما را می خورند.»شیر گفت: «بله، خودم، می دانستم. گفتم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و حیوانات کوچکتر را بترسانی، این میمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم می ترسند.»
گاو گفت: «نه خیر قربان، موضوع این است که من با این شاخ…»
شیر گفت: «خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت.»شیر با خود گفت: «پس معلوم شد آدمیزاد شاخ ندارد و تا اینجا یک چیزی بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسید به یک خر که داشت چهار نعل توی بیابان می دوید و فریاد می کشید. شیر با خود گفت این حیوان با این صدای نکره اش و با این دویدن و شادی کردنش حتماً همان چیزی است که من دنبالش می گردم. خر را صدا زد و گفت: «آهای، ببینم، تویی که می گویند آدم شده ای؟»
خر گفت: «نه والله، من آدم بشونیستم. من خودم بیچاره شده آدمیزاد هستم؛ و هم اینک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خیلی وحشتناک هستند و همینکه دستشان به یک حیوان برسد دیگر او را آسوده نمی گذارند. آنها ما را می گیرند بار بر پشت ما می گذارند. آنها ما را می گیرند دراز گوش و مسخره هم می کنند و می گویند تا خر هست پیاده نباید رفت. آدمها آنقدر بی رحم و مردم آزارند که حتی شاعر خودشان هم گفته:
گاوان و خران باردار
به ز آدمیان مردم آزارشیر گفت: «بسیار خوب، خودم می دانستم که تو درازگوشی اما من دارم می روم ببینم آدمها حرف حسابی شان چیست؟»
خر گفت: «ولی قربان، باید مواظب خودتان…»
شیر گفت: «خیلی خوب، پر حرفی نکن برو پی کارت. من می دانم که چکار باید بکنم.»
اما شیر فکر می کرد خیلی عجیب است این آدمیزاد که همه از او حساب می برند، یعنی دیگر حیوانی بزرگتر از فیل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدری پیش رفت و رسید به یک اسب که به درختی بسته شده بود و داشت جو می خورد. شیر پیش رفت و گفت: «تو کی هستی؟ من دنبال آدم می گردم.»اسب گفت: «هیس، آهسته تر حرف بزن که آدم می شنود. آدم خیلی خطرناک است، فقط شاید تو بتوانی انتقام ما را از آدمها بگیری. آدمها ما را می گیرند افسار می زنند و ما را به جنگ می برند، به شکار می برند، سوارمان می شوند و به دوندگی وا می دارند و پدرمان را در می آورند. ببین چه جوری مرا به این درخت بسته اند.»
شیر گفت: «تقصیر خودت است، دندان داری افسارت را پاره کن و برو، صحرا به این بزرگی، جنگل به آن بزرگی.»
اسب گفت: «بله، صحیح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شیر و گرگ و پلنگ وجود دارد…
شیر اجازه نداد حرفش تموم شود و گفت زیاد حرف زدی، حیف که کار مهمتری دارم وگرنه می دانستم با تو چه کنم، ولی امروز می خواهم انتقام همه حیوانات را از آدمیزاد بگیرم.»
شیر قدری دیگر راه رفت و رسید به یک مزرعه و دید مردی دارد چوبهای درخت را بهم می بندد و یک پسر بچه هم به او کمک می کند و شاخه ها را دسته بندی می کند.
شیر با خود گفت: ظاهراً این ها هم آدمیزاد نیستند ولی حالا پرسیدنش ضرری ندارد. پرسش کلید دانش است. پیش رفت و از مرد کارگر پرسید: «آدمیزاد تویی؟»
مرد کارگر ترسید و گفت: «بله خودمم جناب آقای شیر، من همیشه احوال سلامتی شما را از همه می پرسم.»
شیر گفت: «خیلی خوب، ولی من آمده ام ببینم تویی که حیوانات را اذیت می کنی و همه از تو می ترسند؟»
مرد گفت: «اختیار دارید جناب آقای شیر، من و اذیت؟ کسی همچن حرفی به شما زده؟ اگر کسی از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حیوانات هم هستم. من برای آنها خدمت می کنم، اصلا کار ما خدمتگزاری است منتها مردم بی انصافند و قدر آدم را نمی دانند. شما چرا باید حرف مردم را باور کنید، از شما خیلی بعید است، شما سرور همه هستید و باید خیلی هوشیار باشید.»
شیر گفت: «من دیدم فیل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکایت دارند، میمونها و شغالها از تو می ترسند و همه می گویند آدمیزاد ما را بیچاره کرده.»
مرد گفت: «به جان عزیز خودتان باور کنید که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فیل با اینکه حیوان گنده بی خاصیتی است باید شرمنده محبت من باشد. ما این حیوان وحشی بیابانی را به شهر می آوریم و با مردم آشنا می کنیم، به او علف می دهیم، او را در باغ وحش پذیرایی می کنیم. همان شتر را ما نگهداری می کنیم، خوراک می دهیم، برایش خانه درست می کنیم. چه فایده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر برای برهنگان لباس تهیه می کنیم. اسب را برایش زین می سازیم و مثل عروس زینت می کنیم. بعد هم ما زورکی از کسی کار نمی کشیم. گاو و خر را می بریم توی بیابان ول می کنیم ولی خودشان راست می آیند می روند توی طویله. آخر اگر کسی راضی نباشد خودش چرا بر می گردد؟ شما حرف آنها را در تنهایی شنیده اید و می گویند کسی که تنها پیش قاضی برود خوشحال می شود. آنها که حالا اینجا نیستند ولی اگر می خواهید یک اسب اینجا هست بیاورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگویید درست است.
ملاحظه بفرمایید ما هیچ وقت روی شیر و پلنگ بار نمی گذاریم. چونکه خودشان راضی نیستند. ما زوری نداریم که به کسی بگوییم، اصلا شما می توانید باور کنید که من با این تن ضعیف بتوانم فیل را اذیت کنم؟ من که به یک مشت او هم بند نیستم.»
شیر گفت: «بله، مثل اینکه حرفهای خوبی بلدی بزنی.»
مرد گفت: «حرف خوب که دلیل نیست ولی ما کارهایمان خوب است. باور کنید هر کاری که از دستمان برآید برای مردم می کنیم. حتی درست همین امروز به فکر افتاده بودم که بیایم خدمت شما و پیشنهاد کنم که برای شما یک خانه بسازم، آخر شما سرور حیوانات هستید و خیلی حق به گردن ما دارید.»شیر پرسید: «خانه چطور چیزیست؟»
مرد گفت: «اگر اجازه می دهید همین الان درست می کنم تا ملاحظه بفرمایید که ما مردم چقدر مردم خوش قلبی هستیم. شما چند دقیقه زیر سایه درخت استراحت بفرمایید.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و میخ را بیاور.پسرک اسباب نجاری را حاضر کرد و مرد فوری یک قفس بزرگ سرهم کرد و به شیر گفت: «بفرمایید. این یک خانه است. فایده اش این است که اگر بخواهید هیچ کس مزاحم شما نشود می روید توی آن و درش را می بندید و راحت می خوابید. یا بچه هایتان را در آن نگهداری می کنید و وقتی در این خانه هستید باران روی سرتان نمی ریزد و آفتاب روی سرتان نمی تابد و اگر یک سنگ از کوه بیفتد روی شما نمی غلطد و اگر باد بیاید و یک درخت بشکند روی سقف خانه ها زندگی می کنیم و برای شما که سالار و سرور حیوانات هستید داشتن خانه خیلی واجب است. البته همه جور خانه می شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرمایید توی خانه ببینم درست اندازه شما هست؟»
شیر هر چه فکر کرد دید آدمیزاد به نظرش چیز وحشتناکی نیست و خیلی هم مهربان است. این بود که بی ترس و واهمه رفت توی قفس و مرد نجار فوری در قفس را بست و گفت «تشریف داشته باشید تا هنر آدمیزاد را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد «پشت دیوار قدری آتش روشن کن و آفتابه را بیاور.» بعد خودش آمد پای قفس و باشیر صحبت کرد و گفت: «بله. اینکه می گویند آدمیزاد فلان است و بهمان است مال این است که هیکل آدمیزاد خیلی نازک نارنجی است اما مغز آدمیزاد بهتر از همه حیوانات کار می کند. شما آدمیزاد را خیلی دست کم گرفته اید که از توی جنگل راه می افتید می آیید پوست از کله اش بکند، آدمیزاد صد جور چیزها اختراع کرده که برای خودش فایده دارد و برای بدخواهش ضرر دارد. البته ما چنگ و دندان شما خیلی خطرناکتر است و اگر همه حیوانات از ما می ترسند برای همین چیزهاست. حالا من با یک آفتابه کوچک بی قابلیت چنان بلایی بر سرت بیاورم که تا عمر داری فراموش نکنی و دیگر درصدد انتقام جویی برنیایی.» بعد صدایش را بلند کرد و گفت:
پسر، آفتابه را ببار.»
مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالای سر قفس شروع کرد به ریختن آب جوش روی سر و تن شیر.
شیر فریاد می کرد و برای نجات خود تلاش می کرد ولی هر چه زور می زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اینکه همه جای بدن شیر از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسید گفت: «بله، من می توانم تو را در این قفس نگاه دارم، می توانم تو را نفله کنم، می توانم پوست از تنت بکنم اما نمی کنم تا به جنگل خبر ببری و حیوانات دیگر نخواهند تا با آدمها زور آزمایی کنند. خودم هم برایت در قفس را باز می کنم، اما اگر قصد بدجنسی داشته باشی صدجور دیگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت دیگر خونت به گردن خودت است.
مرد در قفس را باز کرد و شیر از ترسش پا به فرار گذاشت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توی جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله می کرد. دوسه تا شیر که در جنگل بودند او را دیدند و پرسیدند: «چه شده، چرا اینطور شدی؟»شیر قصه را تعریف کرد و گفت: «اینها همه از دست آدمیزاد به سرم آمد.» شیرها گفتند: «تو بیخود با آدمیزاد حرف زدی و از او فریب خوردی. بایستی از او انتقام بگیریم. آدمیزاد تو را تنها گیر آورده، با دشمن نباید تنها روبرو شد، اگر با هم بودیم اینطور نمی شد.
گفت: «پس برویم.»
سه شیر تازه نفس جلو و شیر سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسیدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شیرها سر رسیدند. پسرک موضوع را فهمید و دید وضع خطرناک است. فوری از یک درخت بالا رفت و روی شاخه درخت نشست.شیرها وقتی پای درخت رسیدند گفتند حالا چکنیم. شیر سوخته گفت: «من که از آدم می ترسم. من پای درخت می ایستم شماها پا بر دوش من بگذارید، روی هم سوار شوید و او را بکشید پایین تا با هم به حسابش برسیم.»
گفتند: «باشه». شیر سوخته پای درخت ایستاد و شیرهای دیگر روی سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار دید نزدیک است که شیرها به او برسند و هیچ راه فراری ندارد. ناگهان فکری به خاطرش رسید و به یاد حرف استادش افتاد و فریاد کرد: «پسر، آفتابه را بیار.»
شیرها دنبال او دویدند و گفتند: «چرا در رفتی؟ نزدیک بود بگیریمش.»شیر گفت: چیزی که من می دانم شما نمی دانید. من تمام اسرار آدمیزاد را می دانم و همینکه گفت «آفتابه را بیار» دیگر کار تمام است. این بدبختی هم که بر سر من آمد مال این بود که ما نمی توانیم آفتابه بسازیم. آدمها داناتر از ما هستند و کسی که داناتر است به هر حال زورش بیشتر است.
۹ شهریور ۱۴۰۲ در ۱:۵۵ بعد از ظهر #197::قصه کودکانه قشنگ
مداد سیاه و رنگینکمان
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش
قصه کودکانه قشنگ
مداد سیاه و رنگینکمان
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی…
اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.
پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.
پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت.
مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد؛ و گریه اش گرفت.
همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد.رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.
رنگین کمان پرسید: چرا گریه میکنی؟
مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم؛ اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.رنگیم کمان گفت: غصه نخور…تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی؛ و لبخند زد.
هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد، آرام آرام از آن جا رفت.
مداد مثل یک درخت، توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مدادسبز، سرخ، بنفش، آبی…وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه ی رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.
پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجّب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.
پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.
مدا سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی…جنگل را سبز و دشت را طلایی!
آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه ی رنگی داشت.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۲۹ قبل از ظهر #209::قصه کودکانه قشنگ
تولد لاکپشت ها
سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای د
قصه کودکانه قشنگ
تولد لاکپشت ها
سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید.
سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند.
بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود.
سارا و پدرش به آرامی پشت یک صخره قایم شدند و تنها یکی از چراغ قوه ها را روشن گذاشتند. سارا همه جا را به دنبال مادر لاک پشت ها گشت اما نه مادرشان را پیدا کرد و نه توانست اولین بچه ای را که از تخم بیرون می آید ببیند.
بچه لاک پشت خیلی کوچک بود!
بچه لاک پشت مثل همه ی بچه ها خیلی ناشیانه حرکت می کرد و اصلاً منتظر بقیه ی خواهر و برادراش هم نشد. او خودش به تنهایی به سمت دریا حرکت کرد. کم کم بیشتر بچه ها از تخم هایشان بیرون آمدند و همه به سمت آب حرکت کردند.. سارا و پدرش قایم شده بودند و اصلاً حرفی نمی زدند و فقط حرکت بچه لاک پشت ها را که به سمت دریا می رفتند تماشا می کردند.
اما مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد که به نظر سارا بسیار وحشتناک بود. چند مرغ دریایی به سمت بچه لاک پشت ها حمله کردند و شروع به خوردن آن ها کردند. سارا این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا ببیند آیا پدر لاک پشت ها می آید و آن ها را از دست این پرندگان نجات می دهد؟ اما او هرگز نیامد.
سارا تمام این صحنه ها را با گریه تماشا می کرد و وقتی اولین گروه از لاک پشت ها صحیح و سالم به دریا رسیدند جیغ یواشی از سر خوشحالی زد.
با این که پرنده ها تعداد کمی از لاک پشت ها را خوردند اما در پایان تعداد زیادی از آن ها به دریا رسیدند و سارا از این موضوع بسیار خوشحال بود.
در راه برگشت به خانه پدر متوجه گریه ی سارا شده بود و به او گفت که لاک پشت ها به این شکل به دنیا می آیند. مادر لاک پشت ها تعداد زیادی تخم می گذارد و آن ها را زیر شن و ماسه پنهان می کند و خودش از آن جا دور می شود. وقتی بچه لاک پشت ها از تخم بیرون بیایند، باید تلاش کنند تا خودشان را به دریا برسانند. به همین دلیل با این که تعداد زیادی از آن ها متولد می شوند ولی تعداد زیادی بوسیله ی پرندگان خورده می شوند و بعضی از آن ها هم در دریا کشته می شوند. پدرش گفت فقط تعداد کمی از این لاک پشت ها موفق می شوند سال های زیادی زنده بمانند.
سارا خیلی خوشحال بود که آن شب اطلاعات زیادی در مورد لاک پشت ها یاد گرفته و همین طور خوشحال بود از این بابت که یک خانواده دارد و والدین و برادر و خواهرش به او کمک می کنند و از همان روز اول که بدنیا آمده همه مواظبش بودند و از او خیلی خوب مراقبت کردند و می کنند.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۳۰ قبل از ظهر #210::قصه کودکانه قشنگ
قصه تولد پروانه
گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس ، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک… مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که
قصه کودکانه قشنگ
قصه تولد پروانه
گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس ، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک… مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که یک ساعت پیش از پیله ی خودش بیرون آمده بود.
پروانه تازه چشماشو باز کرده بود و داشت دنیای زیبا را تماشا می کرد. و با دوستانش آشنا می شد. دنیای پروانه از همان اول پر از کادو های قشنگ شده بود.
گل سرخ برای پروانه یک گلبرگ زیبا هدیه آورده بود. تا پروانه هر وقت دوست داشت روی آن بخوابد. گل یاس هم یک شیشه عطر یاس آورده بود. شاپرک یک لاک طلایی برای رنگ کردن دایره های زیبای روی بالهای پروانه تهیه کرده بود. زنبور عسل هم با بهترین عسلش از پروانه و همه ی مهمانها پذیرایی می کرد. سنجاقک هم برای پروانه بهترین آوازش را می خواند.
خلاصه جشن تولد پروانه خیلی قشنگ بود. تا اینکه …
یک دفعه دود علیظی همه چیز را خراب کرد. همه شروع به سرفه کردند. پروانه حالش بد شد.گل سرخ نفسش گرفته بود. سنجاقک رفت تا ببیند چه خبر شده. اما زود سرش گیج رفت و افتاد. زنبور عسل فقط توانست پروانه کوچولو را کمی از وسط دودها کنار ببرد…
جشن تولد حسابی به هم ریخت و همه چیز خراب شد. دل نازنازی ها، پر از ترس و نگرانی شده بود. اما بعد از نیم ساعت دود کم شد. و مهمانها توانستند نفس راحتی بکشند.
اما چه کسی مسئول این همه خراب کاری بود. واقعا چه کسی می توانست این همه بی انصاف باشد و شادی ذیگران را اینطوری خراب کند؟
طفلکی ها بعدا متوجه شدند که این همه خراب کاری فقط به خاطر یک ته سیگار بوده که کاملا خاموش نشده و نزدیک آنها روی زمین افتاده بود.
باور کنید این نازنازی ها، نه تنها هیچ حرف بدی نزدند و آرزوی بدی برای آن سیگاری بی انصاف نکردند، بلکه خیلی هم خدا را شکر کردند . آنها خدا را شکر کردند که این ته سیگار روی سر کسی نیفتاد و باعث سوختن کسی نشد. آخه گلها، پروانه ها و شاپرکها دلهای مهربانی دارند. اما بعضی ها که فکر می کنند از همه بزرگتر و مهمترند چقدر … کارهای بد می کنند.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۳۲ قبل از ظهر #211::قصه کودکانه قشنگ
نهنگ غرغرو
روزی روزگاری نهنگی در یک دریاچه ی کوچک نمکی زندگی می کرد که اسمش جیلی بود.
او تنها نهنگ آن منطقه بود و زندگی راحتی داشت و همین امر کمی او را غر غرو و ایرادگیر کرده بود.
یک
قصه کودکانه قشنگ
نهنگ غرغرو
روزی روزگاری نهنگی در یک دریاچه ی کوچک نمکی زندگی می کرد که اسمش جیلی بود.
او تنها نهنگ آن منطقه بود و زندگی راحتی داشت و همین امر کمی او را غر غرو و ایرادگیر کرده بود.
یک سال تابستان هوا آن قدر گرم شد که آب دریاچه بسیار گرم شده بود. جیلی آن قدر به زندگی خوب عادت داشت که نمی توانست گرمای آب را تحمل کند.
یک روز ماهی کوچکی که بیشتر عمر خودش را در تنگ ماهی پسربچه ای سپری کرده بود به جیلی گفت: وقتی هوا گرم می شود آدم ها پنکه روشن می کنند و خودشان را خنک می کنند. از آن زمان به بعد جیلی نمی توانست به چیز دیگری غیر از ساخت پنکه فکر کند..
همه ی موجودات دریاچه به جیلی می گفتند: تو خیلی سخت می گیری، به زودی هوا خنک می شه. اما جیلی دست بردار نبود تا پنکه اش را بسازد. وقتی کار ساخت پنکه تمام شد جیلی آن را روشن کرد.
بیچاره بقیه ی ماهی ها؟
پنکه ی غول پیکر امواج بزرگ در آب ایجاد می کرد و این امواج به ساحل دریاچه می خورد و مقدار زیادی از آب دریاچه را خالی می کرد. حالا آب دریاچه بسیار کم شده بود و جیلی باید در آب کم زندگی می کرد.
همه ی ماهی های دریاچه با جیلی دعوا کردند و به او گفتند: تو خیلی بی صبر و خودخواهی.
اما جیلی از حرف های آن ها زیاد ناراحت نمی شد آن چه که بیشتر از همه جیلی را ناراحت می کرد آب کم دریاچه بود که تحمل گرما را سخت تر می کرد.
او دیگر خودش را برای مردن آماده کرده بود و از همه ی دوستانش خداحافظی کرد و از آن ها خواست تا او را ببخشند.
او به آن ها قول داد که اگر قرار باشد دوباره زندگی کند حتماً قوی تر باشد و سختی های زندگی را تحمل کند.
با همه ی این ها جیلی روزای سخت را پشت سر گذاشت و نجات پیدا کرد البته سختی های زیادی هم کشید. وقتی باران بارید دریاچه پر آب شد و هوا هم خنک شد. حالا وقتش بود که جیلی به قولش عمل کند و به همه نشان بدهد که او یاد گرفته که خیلی بی صبر و غرغرو و راحت طلب نباشد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۳۴ قبل از ظهر #212::قصه کودکانه قشنگ
روزی که بچهها معلم شدند
کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از
قصه کودکانه قشنگ
روزی که بچهها معلم شدند
کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از مهمونی دیشب خونه مامان بزرگ برای نرگس و زهرا تعریف می کرد و… . خلاصه هر کس مشغول یه کاری بود که در کلاس بازشد و خانم حسینی مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد. خانم حسینی معلم کلاس پنجم بود. بچه ها با دیدن خانم حسینی از جا بلند شدند و سلام کردند. اما اون روز خانم حسینی مریض شده بود و خیلی حالش خوب نبود اما بخاطر بچه ها اومده بود مدرسه. بچه ها که دیدند معلمشون حال خوبی نداره تصمیم گرفتند اون روز به خانم حسینی کمک کنند تا خیلی خسته نشه و حالش بهتر بشه.
قرار شد مریم که نماینده کلاس بود بره پای تخته و بعد هرکدوم از بچه ها رو برای کاری که می خواستن انجام بدهند صدا کنه. خانم حسینی هم رفت و نشست جای مریم.
اول مینا برای حل تمرین های ریاضی درس جدید رفت پای تخته، چون قبل از کلاس با مریم تمرین کرده بودند. بعد هر کدوم از بچه ها یکی از درس های کتاب فارسی رو که قبلا خونده بودند برای بقیه توضیح داد تا بهتر یاد بگیرند.
بعد از خوندن درس هم مسابقه گذاشتند و چند تا از بچه ها رفتند پای تخته و اسم فامیل بازی کردند.
اون روز بچه ها معلم شده بودند و هر کاری که می تونستند انجام دادند تا به خانم حسینی کمک کرده باشند. بچه های کلاس، خانم حسینی رو خیلی دوست داشتند و از این که می دیدند حالش خوب نیست ناراحت بودند بخاطر همین هم هرکاری که می تونستند انجام دادند.
مریم که نشسته بود جای خانم معلم آخر کلاس از طرف همه بچه ها رو کرد به خانم حسینی و گفت: امروز که شما حالتون خوب نبود و ما بچه ها کلاس رو اداره کردیم تازه متوجه شدیم که کار شما چه قدر سخته و برای ما خیلی زحمت می کشید. ما تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر درس بخونیم و میخواهیم از زحمات شما تشکر کنیم. بعد همه برای خانم حسینی دست زدند و هورا کشیدند. خانم حسینی هم از بچه ها بخاطر اینکه اون روز معلم شده بودند تشکر کرد.
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۳۵ قبل از ظهر #213::قصه کودکانه قشنگ
وزغ بی دندون
سال ها قبل جادوگری بود که یک جادوی غیرعادی اختراع کرده بود. هر کسی از این جادو استفاده می کرد دندان هایی زیبا در دهانش نمایان می شد. جادوگر نمی دانست که این جادویش چطور ع
قصه کودکانه قشنگ
وزغ بی دندون
سال ها قبل جادوگری بود که یک جادوی غیرعادی اختراع کرده بود. هر کسی از این جادو استفاده می کرد دندان هایی زیبا در دهانش نمایان می شد. جادوگر نمی دانست که این جادویش چطور عمل می کند پس تصمیم گرفت آن را روی وزغش امتحان کند. بعد از خواندن جادو،دهان وزغ پر از دندان های سفید و زیبا شد. از آن به بعد وزغ نه تنها می توانست هر چه دلش می خواهد بخورد بلکه می توانست صحبت کند.
وزغ با غرور می گفت: من از این تغییر بسیار راضی و خوشحالم. من ترجیح می دهم شیرینی و شکلات بخورم تا مگس ها و پشه های بدمزه.
جادوگر متوجه شد که وزغ از دندان هایش مراقبت نمی کند و هر چه دلش می خواهد می خورد. به خاطر همین به وزغ گفت: آقای وزغ مراقب دندان هایت باش. حتماً مسواک بزن تا دندان هایت درد نگیرد و شیرینی و شکلات هم زیاد نخور.
اما وزغ به حرف های جادوگر توجهی نکرد.
وزغ فکر می کرد دندان هایش خیلی محکم هستنند و احتیاجی به مسواک ندارند و می تواند هر چقدر دلش می خواهد شیرینی و شکلات بخورد.
یک روز یکی از دندان های وزغ شروع به پوسیدن کرد و کم کم تمام دندان هایش پوسیدند. وزغ دید که همه ی دندان هایش سوراخ شده و دارد می افتد. حالا وزغ خان تصمیم گرفت که از دندان هایش مراقبت کند ولی دیگر خیلی دیر شده بود. وقتی آخرین دندانش افتاد او دیگر نمی توانست صحبت کند.بیچاره آقای وزغ! اگر آخرین دندانش نمی افتاد او می توانست به آقای جادوگر بگوید که اگر دوباره دندان هایش را به او برگرداند او حتماً هر روز مسواک می زند و از آن ها مراقبت می کند.
وزغ بیچاره از این به بعد باز هم باید پشه و مگس بخورد. چقدر بد و رقت انگیز!
۱۰ شهریور ۱۴۰۲ در ۹:۳۶ قبل از ظهر #214::قصه کودکانه قشنگ
حساسیت زنبوری
زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی…زیچّی …
فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه…
اما حالش بهتر نمی
قصه کودکانه قشنگ
حساسیت زنبوری
زنبوری مریض شده بود و هی عطسه می کرد و می گفت: زیچّی…زیچّی …
فکر می کرد سرما خورده به خاطر همین شروع کرد به خوردن عسل سرماخوردگی و عسل ضد سرفه…
اما حالش بهتر نمی شد و هی بیشتر عطسه می کرد … زیچّی …. زیچّی …
عطسه هاش بهتر نشد که هیچی، سرفه هم بهش اضافه شد.
با هر سرفه صدا می کرد زوه زوه … زوه زوه…
کم کم عطسه و سرفه اش با هم قاطی شد… زیچّی… زوه زوه … زیچّی….. زوه زوه …
بالاخره زنبوری مجبور شد بره پیش دکتر.
دکتر « زا زو زی» زنبوری رو معاینه کرد و گفت:… ززززمریضی شما حساسیته ززز…
باید چیز میزززایی که برای حساسیت بده نخورید. ززز اگه بخورید اصلا خوب نمی زید.
زنبوری با عطسه و سرفه گفت هر چی بگید…زیچّی ….گوش می کنم… زوه زوه… زیچّی… زوه زوه…
دکتر « زا زو زی » گفت: فقط غذاهای آب پززززز بخور. ضمنا روی هر میوه ای هم نباید بشینی اما سیب و هویج برات خوبه.
زنبوری از سرفه و عطسه خسته شده بود و می خواست دقیق به نسخه ی دکتر عمل کنه.
بنابراین از یه جا رد می شد دید چند تا زنبور دارن از شهد گل فلفل نمکی می خورن. طفلکی از چند متر اون طرف تر پرید و رفت.
تازه تو کندوشون هم بوی موز پیچیده بود. همه داشتن موز می خوردند. اما دکتر« زا زو زی » گفته بود موز هم برای حساسیت بده.
البته زنبوری باید فقط تا وقت خوب شدنش از خوردن این میوه ها پرهیزززززززززززز کنه .
ای بابا من دیگه چرا می گم ززززز
-
نویسندهنوشتهها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.