رفتن به محتوا

داستان کوتاه ایرانی

در حال نمایش 4 نوشته (از کل 4)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #121
    مدیرمدیر
    مدیرکل
      پسندیدم
      Up
      0
      Down
      نپسندیدم
      ::

      گلدان چینی

      از کتاب دید و بازدید 

       نویسنده: جلال آل احمد

      ….. مردی بود چهل و چند ساله؛ پالتو آبرومندی داشت و کلاهش نو و تمیز بود. همان دستش که به گلدان چینی ب�

      #123
      Avatarمرد کوچک
      مشارکت کننده
        پسندیدم
        Up
        0
        Down
        نپسندیدم
        ::

        داستان غذای مجانی

        ”مردی وارد رستورانی شد و دستور غذای مفصلی داد، پس از سیر شدن، مدیر رستوران را صدا زد و گفت:

        من دیناری ندارم و چون بی‌نهایت گرسنه بودم چاره‌ای جز این نداشتم.

        مدیر رستوران گفت:

        به شرطی دست از سرت برمی‌دارم که به رستوران م

        #204
        Avatarپرنده مهاجر
        مشارکت کننده
          پسندیدم
          Up
          0
          Down
          نپسندیدم
          ::

          تابوتي بر آب

          محمد بهارلو

          جاشوی سياه‌سوخته‌ای كه‌ روی سينۀ‌ لنج‌ واايستاده‌ بود به‌ آسمان‌ نگاه ‌كرد و گفت‌: هوا دارد باز می‌شود.

          ناخدا بال‌ِ چفيه‌ را از روی پيشانی‌‌اش‌ كنار زد و گفت‌: تو قبله‌ هنوز لكه‌های �

          #205
          Avatarپرنده مهاجر
          مشارکت کننده
            پسندیدم
            Up
            0
            Down
            نپسندیدم
            ::

            هفت سين

            محمد بهارلو

            پتو را از روی صورتش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روی‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. دوازده‌ِ ظهر بود. دو شاخۀ‌ تلفن‌ را، كه‌ بالای‌ِ سرش ‌بود، وصل‌ كرد. پا شد دستش‌ را به‌ ديوار گرفت‌. يك‌ لحظه�

          در حال نمایش 4 نوشته (از کل 4)
          • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.