Recent Posts

قصه‌های شیخ عطار: پیرزن اسفند دود کن || زبان خوش، مشکل‌گشا است

قصه‌های شیخ عطار: پیرزن اسفند دود کن || زبان خوش، مشکل‌گشاست

روزی بود، روزگاری بود. یک پیرزن بینوا بود که از مال دنیا یک خانه خرابه داشت و دیگر هیچی نداشت. هیچ کاری هم بلد نبود و کارش این بود که روزها دم در خانه‌اش می‌نشست، یک منقل کوچک جلوش می‌گذاشت و اسفند دود می‌کرد

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: حماسۀ گنجشکی || گنجشک لاف‌زن و حضرت سلیمان

قصه‌های شیخ عطار: حماسۀ گنجشکی || گنجشک لاف‌زن و حضرت سلیمان

روزی بود، روزگاری بود. یک روز حضرت سلیمان با لشکر خود از صحرایی می‌گذشت، در صحرا پرندگان روی درخت‌ها به کار و زندگی خود مشغول بودند و روی یکی از درخت‌ها هم گروهی گنجشک‌ها جمع شده بودند، از این شاخه به آن شاخه می‌جَستند و با صدای خود غوغایی بر پا کرده بودند.

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: ریش عابد || تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

قصه‌های شیخ عطار: ریش عابد || تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

روزی بود، روزگاری بود. در زمان حضرت موسی یک مرد عابد زاهد بود که از مردم کناره گرفته بود و شب و روز عبادت می‌کرد؛ اما خودش هم می‌فهمید که در این عبادت کردن و نمازخواندن و دعا خواندن ذوقی و حالی که باید داشته باشد ندارد.

بخوانید