Recent Posts

قصه کودکانه رفیق راه || پاداش احترام به رفتگان و درگذشتگان

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-رفیق-راه

روزی روزگاری، پسری بود که به او «جان» می‌گفتند. جان به خاطر بیماری پدرش بسیار افسرده و غمگین بود. پدر جان در بستر بیماری افتاده بود و حالش روزبه‌روز وخیم‌تر می‌شد. در آن اتاق کوچک هیچ‌کس به‌جز آن دو نفر نبود.

بخوانید

قصه کودکانه: زیر درخت بید || یک داستان عاشقانه

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-زیر-درخت-بید

در نزدیکی شهر «کجوج» چند باغ وجود دارد که تا ساحل رودخانه کوچکی که به دریا می‌ریزد، کشیده شده‌اند و تابستان‌ها منظره دل‌فریبی پیدا می‌کنند. در آن نزدیکی پسر و دختری بودند که در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کردند. اسم پسرک «کنود» بود و اسم دخترک «هانشن».

بخوانید

قصه کودکانه‌: کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-کلاوس-کوچک-و-کلاوس-بزرگ

در دهکده‌ای دو مرد زندگی می‌کردند که هر دو یک اسم داشتند، اسم هر دو «کلاوس» بود. یکی از آن‌ها چهار اسب داشت و دیگری فقط یک اسب. برای اینکه این دو نفر از هم تشخیص داده شوند، مردم به آن ‌که چهار اسب داشت «کلاوس بزرگ» و به آن‌ که فقط یک اسب داشت «کلاوس کوچک» می‌گفتند.

بخوانید