Recent Posts

قصه کودکانه: کی از شنا کردن می‌ترسد؟ || ترس را کنار بگذاریم و شجاع باشیم!

قصه-کودکانه-کی-از-شنا-کردن-می‌ترسد؟

توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، کنار دریاچه‌ی آرام و قشنگی، مرغابی کوچولویی با مادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها هرروز صبح از لانه‌شان بیرون می‌آمدند و به‌سوی دریاچه می‌رفتند. در راه، خانم گنجشک را می‌دیدند که روی درخت بلندی لانه داشت و منتظر بود تا جوجه‌هایش از تخم بیرون بیایند.

بخوانید

قصه کودکانه: اتوبوس قرمز || به دوستانمان سر بزنیم و حالشان را بپرسیم.

قصه-کودکانه-اتوبوس-قرمز

در شهر قشنگ و آبی قصه‌ها، آدم‌های خوب و مهربان زیادی زندگی می‌کردند. آدم‌های خوبی که از صبح تا شب کار می‌کردند، زحمت می‌کشیدند و به همدیگر کمک می‌کردند. توی این شهر قشنگ، اتوبوس قرمزی بود که از همه بیشتر کار می‌کرد.

بخوانید