Recent Posts

قصه کودکانه: موش کوچولو و آینه

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می‌گشت و بازی می‌کرد که  صدایی شنید: میو میو. موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته‌ای پنهان  شد و خوب گوش کرد. صدای بچه‌گربه‌ای بود

بخوانید

داستان کودکانه: داستان یک نقاشی

سعید یک دانش‌آموز با چشمانی بسیار ضعیف بود. اگر عینک نمی‌زد، نمی‌توانست خوب ببیند؛ اما همیشه روی شیشه‌ی عینکش جای انگشت‌های کثیفش دیده می‌شد. او همه‌چیز را کثیف و پر لکه می‌دید.

بخوانید

قصه کودکانه و آموزنده: مورچه ها بازنشسته نمی شوند

توی شهر مورچه‌ها، هیچ‌کس بیکار نبود و هر کس کاری می‌کرد. عده‌ای از مورچه‌ها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچه‌های کشاورز بود. او همراه بقیه‌ی مورچه‌ها، برگ‌های گیاهان  را می‌چید تا از آن‌ها برای پرورش قارچ استفاده کنند.

بخوانید