Recent Posts

داستان کوتاه «هفت‌سین» / محمد بهارلو

داستان-کوتاه-هفت‌سین

پتو را از روی صورت‌اش‌ كنار زد. سر برگرداند و به‌ ساعت‌، كه‌ روی‌ِ ميزبود، نگاه‌ كرد. دوازده‌ِ ظهر بود. دو شاخۀ‌ تلفن‌ را، كه‌ بالای‌ِ سرش ‌بود، وصل‌ كرد. پا شد دست‌اش‌ را به‌ ديوار گرفت‌.

بخوانید

داستان کوتاه «مدال‌های جنگی بسیار در بازار بی‌خریدار» / ارنست همینگ‌وی

داستان-کوتاه-مدال‌های-جنگی-بسیار-در-بازار-بی‌خریدار

قیمت‌ بازار شجاعت‌ در چه‌ حد است‌؟ کارمند فروشگاه‌ مدال‌ در خیابان‌ «آدلاید» گفت‌: «ما این‌ چیزارو نمی‌خریم‌. کسی‌ سراغ‌اش‌ نمی‌آد.» پرسیدم‌: «مث‌ من‌ زیاد برای‌ فروش‌ مدال‌ می‌آن‌؟»

بخوانید