Recent Posts

داستان جادوگر و مادربزرگش / هیچ رازی برای همیشه راز نمی ماند / قصه های برادران گریم

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-جادوگر-و-مادربزرگش

روزی، روزگاری بین دو کشور، جنگ بزرگی درگرفت و سه سرباز به دست سپاه دشمن اسیر شدند. بعد از مدتی، در یک فرصت مناسب آنها موفق شدند که از زندان فرار کنند. یکی از سربازها گفت: «اگر دوباره دستگیرمان کنند، حتماً ما را دار می‌زنند. حالا چطوری از بین سربازهای دشمن عبور کنیم و به کشور خودمان برویم؟»

بخوانید

داستان آموزنده: هانس خوش شانس / ساده بودن به معنای خنگ بودن نیست

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-هانس-خوش-شانس

پسری بود به نام هانس. او مدت هفت سال برای اربابش کار کرد. روزی هانس به اربابش گفت: «ارباب جان، زمانی که قرار بود برای شما کار کنم به پایان رسیده و حالا می‌خواهم نزد مادرم برگردم، دستمزد مرا بده.» ارباب گفت: «تو با صداقت و درستی به من خدمت کردی و من حق تو را آن طور که باید می‌پردازم.» و بعد یک تکه طلا به او داد

بخوانید

داستان آموزنده: خورشید پشت ابر/ هیچ رازی همیشه راز باقی نمی ماند

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-خورشید-پشت-ابر

خیاط دوره گردی بود که به دنبال کار به همه جای دنیا سفر کرد؛ ولی نتوانست کاری پیدا کند. او آن قدر فقیر بود که حتی یک سکه پول خرد هم نداشت. روزی در بین راه به مردی رسید و فکر کرد؛ چون مرد از شهر می‌آید، باید آدم پولداری باشد.

بخوانید