فسقلی یک بچه نیم‌وجبی حرف گوش‌نکن بود که به حرف‌های بابا و مامان گوش نمی داد.اما یک اتفاق خیلی بد برای فسقلی افتاد و فسقلی فهمید که باید به حرف بزرگ‌ترها گوش دهد.

در یک مزرعه دو بوقلمون زندگی می کردند که اسم یکی‌شان گل‌باقالی بود. گل‌باقالی خیلی مغرور بود و خیال می کرد زیباترین بوقلمون دنیاست. اما برایش اتفاقی اقتاد که تبدیل به یک بوقلمون افتاده و فروتن شد.

یک نهنگ کوچولو بود که هروقت از سوراخ روی سرش آب را به هوا پرتاب می کرد یک فواره رنگین کمانی درست می شد. برای همین بقیه نهنگ‌ها به او حسودی می کردند تا اینکه نهنگ کوچولو با دو ماهیگیر آشنا می شود