Recent Posts

قصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی

قصه-های-پریان-زیگفرید-و-هاندا (7)

در زمان‌های قدیم، دهکده‌ی کوچکی در نزدیکی یک جنگل بزرگ بود. همه‌ی مردم آنجا با خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام روز را سخت کار می‌کردند و هیچ‌گاه بیمار نمی‌شدند. بچه‌ها با شادی زندگی می‌کردند و خوب بزرگ می‌شدند.

بخوانید

قصه کودکانه پریان: قلب شاهزاده آلیس

قصه-های-پریان-قلب-شاهزاده-آلیس (7)

در زمان‌های قدیم، در سرزمینی، شاه و ملکه‌ای حکومت می‌کردند. ملکه مثل ملکه‌های سرزمین‌های دیگر نبود، او زنی دلسرد بود، هیچ‌کس را دوست نداشت، پری‌ها هم ملکه را دوست نداشتند و می‌گفتند: «او زنی سرد است و مثل ما نیست.»

بخوانید

قصه کودکانه پریان: نانی از بدبختی || انرژی مثبت بفرستید

قصه-پریان-نانی-از-بدبختی (4)

در روزگار قدیم، نانوایی بود که مرد خوبی نبود. او خیلی بداخلاق بود، همیشه وقتی نان‌هایش خوب نمی‌شدند، خیلی عصبانی می‌شد و آن‌ها را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کرد. زن و فرزندش از این کار نانوا خیلی می‌ترسیدند.

بخوانید