Recent Posts

قصه کودکانه: مهمانی / عروسکم خوشگلم قهر نکن!

قصه-کودکانه-مهمانی-

آن شب قرار بود برویم خانه خاله کوکب. مادرم به من گفت: «زهرا جان، زود باش برو و لباس‌هایت را بپوش!» من رفتم تا لباس‌هایم را بپوشم که یک‌دفعه، چشمم به دوستم افتاد. دوستم را که می‌شناسید. چاقالو کوچولو را می‌گویم. او توی کمد نشسته بود و اخم‌هایش را در هم کرده بود.

بخوانید

قصه کودکانه: دوست کوچک من / چاقالو عروسک من

قصه-کودکانه-دوست-کوچک-من

چاقالو کوچولو دوست کوچک من است. او خیلی مهربان است. من این اسم را برایش گذاشته‌ام. چون او با اینکه کوچولوست، خیلی چاق است. وقتی دستم را روی سرش می‌کشم، گوش‌هایش را بالا می‌گیرد و هی تکان تکان می‌دهد.

بخوانید