روزی روزگاری در دهکدهای، مرد کشاورزی با خانوادهاش زندگی میکرد. او سه دختر داشت. دخترها نجیب و مهربان بودند، اما دختر کوچک که بیوتی (زیبا) نام داشت، از دو خواهر دیگرش زرنگتر و مهربانتر بود.
بخوانیدداستان مصور کودکان
قصه مصور کودکانه: کوتولهها و کفاش || مهربانی، بی پاسخ نمی ماند.
روزی روزگاری، استاد کفاشی با همسرش زندگی میکرد. این پیرمرد و پیرزن، خیلی مهربان بودند. استاد کفاش کفشهای خوبی میدوخت و پول زیادی به دست میآورد، اما پولدار و ثروتمند نبود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: سگِ عجیبِ دهکده || با حیوانات مهربان باشیم
روزی روزگاری در زمانهای خیلی قدیم، تولهسگ کوچولویی بود به اسم «پوچی» که با فقر و سختی زندگی میکرد. بعضی وقتها سه روز میگذشت و پوچی چیزی برای خوردن پیدا نمیکرد.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: نیموجبی به پایتخت میرود
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای کوچک و زیبا زندگی میکردند. آنها فرزندی نداشتند و برای همین، هرروز و شب دعا میکردند و از خدا میخواستند که به آنها فرزندی هدیه کند.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: خرگوش باهوش و راکون بدجنس
روزی از روزها، وقتی پیرمرد به مزرعه رسید، ناگهان چشمش به راکونی افتاد که داشت تربهایش را میکند و با خود میگفت: «بهبه! چه تربهای خوشمزهای!»
بخوانید