در زمانهای خیلیخیلی دور، پادشاهی بود که دلش میخواست همیشه لباسهای خوب بپوشد. خیاطهای مخصوص شاه، هرروز یک لباس تازه برای او میدوختند. روزی رسید که خیاطهای او دیگر نتوانستند لباسی با شکل تازه برایش بدوزند.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان مصور کودکانه: شنل قرمزی || عاقبت گرگ بدجنس
روزی و روزگاری در یک دهکده کوچک، دختر کوچولویی بود که همه دوستش دانستند. او در قلب مردم جا داشت. مادربزرگ دخترک که به بچهها خیلی علاقه داشت، در روز تولد او، شنل زیبایی به او هدیه کرد؛ یک شنل قرمز پررنگ با کلاهی قشنگ.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: علیبابا و چهل دزد
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، هیزمشکن جوانی بود به نام علیبابا. او در این دنیا فقط یک خواهر و مادر داشت. علیبابا همراه با خواهر و مادرش در خانهی کوچکی در شهر بغداد زندگی میکرد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سگ فلاندر || پسر شیرفروش
روزی روزگاری در نزدیکی شهر بزرگی، روستای کوچکی بود. در آن روستا پیرمردی با نوهی کوچکش، به نام «نِرولد» زندگی میکرد. پیرمرد از مردم روستا شیر میخرید و شیر را در ظرفهای بزرگ میریخت و بعد آنها را به شهر میبرد و به مردم میفروخت.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شش برادر و یک خرگوش
روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی میکردند. برادر بزرگتر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود. روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آنطرف دریا بروند.
بخوانید