روزی روزگاری دو موش باهم دوست بودند. یکی از آنها در شهر و دیگری در روستا زندگی میکرد. روزی از روزها، موش روستایی، دوست شهریاش را دعوت کرد.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان مصور کودکانه: گلپر، ماه و رنگینکمان | قشنگترین بچه دنیا
گلپر در یک آبادی زندگی میکرد. این آبادی پر از بچه بود. بچه هایی که باهم بازی میکردند و ترانه میخواندند. یک روز که رگبار باران باریده بود، گلپر چیزی را در آسمان دید: یک رنگینکمان بود و چه زیبا!
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شهر قصهها || قصهگویی چقدر خوب است!
دختر کوچکی در بزرگترین و شلوغترین شهر جهان زندگی میکرد. او عاشق گوش دادن به قصه بود؛ اما همه آنقدر مشغول بودند که فرصتی برای تعریف قصه برای او نداشتند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: ملکه برفی || کای و گیلدا در سرزمین برفها
در شهر کوچکی، پسری به نام «کای» و دختر کوچولویی به نام «گیلدا» همسایه بودند. آنها مثل خواهر و برادری مهربان باهم بازی میکردند. هر دو باهم باغچهای درست کرده بودند که در آن گل رز میکاشتند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: آلیس در سرزمین عجایب
روز قشنگی بود. آفتاب میدرخشید و آسمان آبی، مثل آینه، صاف و براق بود. آلیس و خواهرش، زیر درختی نشسته بودند. خواهرش قصه میخواند و او با دقت گوش میداد.
بخوانید