روزی روزگاری دختری بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد. آنها زندگی خوب و خوشی داشتند؛ اما این خوشی خیلی طول نکشید. روزی از روزها مادرِ دختر بیمار شد و در رختخواب افتاد.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان مصور کودکانه: تامبلینا دختر بندانگشتی
روزی روزگاری زن و شوهر جوانی بودند که بچه نداشتند. زن همیشه به درگاه خداوند دعا میکرد و از او میخواست فرزندی به او بدهد...دختر کوچولو آنقدر ظریف و کوچک بود که مادر به او میگفت: «بندانگشتی».
بخوانیدکتاب داستان مصور کودکانه: رنج و گنج || نصیحت کشاورز به پسران تنبل
روزی روزگاری در گوشهای از این دنیای بزرگ، مرد کشاورزی بود که چهار پسر داشت. پسرها بزرگ شده و به سن جوانی رسیده بودند، اما بسیار تنبل بودند و هرگز در کار کشاورزی به پدر پیرشان کمک نمیکردند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: مسابقه خرگوش و لاکپشت | اهمیت تلاش و پشتکار
روزی روزگاری در دشت سبز و زیبایی، حیوانهای زیادی زندگی میکردند. در میان آنها خرگوشی بود که فکر میکرد. از همه حیوانها باهوشتر و زرنگتر است.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شیر و موش || هر چیزی فایدهای دارد
روزی روزگاری موش کوچکی لابهلای علفها دنبال غذا میگشت و اینطرف و آنطرف میرفت. علفها نرم بودند، درواقع جایی که موش کوچولو قدم میزد، بدن پرموی یک شیر بود.
بخوانید