سه پرندهی کوچک، در پایین تپهی پر از برفی باهم صحبت میکردند. یکی از آنها که اسمش تیپی بود گفت: «در بالای تپه یک آدمبرفی خوشگل هست که کُلّی با من حرف زد.
بخوانیدداستان مصور کودکان
قصهی کودکانهی روسی: روباه و پرنده || عاقبت روباه باج گیر
توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، روی یک درخت پر از شاخ و برگ، دوتا پرندهی کوچولو لانه درست کرده بودند. یکیشان نر بود، یکیشان ماده. پرندهی ماده روی تخمهایش خوابیده بود و پرندهی نر برای او آب و غذا میآورد.
بخوانیدقصۀ کودکانه و آموزنده: ماهی طلائی || سرانجامِ طمع زیاد
در روزگاران قدیم در کلبۀ کهنهای کنار دریا ماهیگیر فقیری با همسر و سگش زندگی میکرد. او هرروز برای ماهیگیری به دریا میرفت؛ اما ماهی زیادی در تورش نمیافتاد و زندگی آنها بهسختی میگذشت...
بخوانیدقصۀ کودکانه: مادر، مادر است || حیوانات را آزار ندهیم
یک روز غروب راوی، سنجابی را دید که با بچهاش روی شاخه درخت انبه نشسته بودند. آن دو سرگرم خوردن انبۀ رسیدهای بودند. راوی سنگی برداشت و بهطرف مادر و بچهاش انداخت...
بخوانیدقصۀ کودکانه: کلاغه به خانهاش رسید
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک آقا کلاغه و یک خانم کلاغه بودند که با بچههایشان روی یک درخت کهنسالی زندگی میکردند.
بخوانید