داستان کودک: یک شب بنی نمیتوانست بخوابد. چون نگران بود. او میترسید که زیر خانهشان یک کوه آتشفشان وجود داشته باشد. او میترسید که یک مار کبرا در گاراژ وجود داشته باشد.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان کودکانه: سفیدبرفی و هفت کوتوله || پایان راه ملکه بدجنس
قصه کودکانه: در روزگار قدیم، دختر جوان و زیبایی به نام سفیدبرفی که تنها فرزند پادشاه سرزمینی دور بود با نامادری ظالم خود، ملکه، زندگی میکرد. هرچه سفیدبرفی بزرگتر میشد، ملکه نسبت به زیبایی او حسادت بیشتری احساس میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه: پینگو و خانواده || ماجرای تولد بچه پنگوئن
قصه کودکانه: بهزودی پینگو صاحب یک برادر کوچک خواهد شد. مادرش یک تخم بزرگ گذاشته است و درحالیکه روی آن نشسته، یک کلاه نو هم برای پینگو میبافد. پدر هم لباسها را میشوید.
بخوانیدداستان کودکانه: مارمولک کوچولوی دُمبریده | فایدهی دُم برای حیوانات
قصه کودکانه: یک بچه مارمولک دارد روی دیوار بازی میکند. مارِ بزرگی میآید و دُمش را گاز میگیرد. مارمولک کوچولو با تمام قدرتش پا به فرار میگذارد؛ اما دیگر دُمش کنده شده است.
بخوانیدداستان کودکانه: مردی که میخواست تا ابد زنده بماند | فرار از مرگ
داستان کودک: روزی بود و روزگاری. مردی بود که میخواست تا ابد زنده بماند. اسمش بودکین بود. او در دهکدۀ کوچکی میزیست که بر کنارۀ رودی در درهای رام و آرام بود که تپههایی سبز و نرم، دورتادورش را گرفته بود.
بخوانید