صبح بود. پوپو از خواب بیدار شد. پرهایش را مرتب کرد و خود را به درِ لانهاش رساند. ناگهان، از پایین درخت، سروصدایی شنید. گوشهایش را تیز کرد. صدای غاز وحشی را شناخت.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان زیبای کودکانه: شیرِ کتابخانه || شیرها هم قصه را دوست دارند
یک روز، شیری به کتابخانه آمد. او صاف از جلوی میز کتاب دار گذشت و بهطرف قفسههای کتاب رفت.آقای مَک بی، در طول سالن بهطرف دفتر سرپرست کتابخانه دوید. او فریاد زد: «خانم مِری وِدِر!»
بخوانیدداستان تخیلی کودکان: جنگ ستارگان || نبرد موجودات دریایی و فضایی
یک روز «کیوجان» قهرمان نبرد با شمشیرهای نورانی، به همراه استاد پیر خود «او بی وان» در جنگل قدم میزدند که ناگهان صدای شلیک اسلحهای عجیبوغریب توجه آنها را به خود جلب کرد.
بخوانیدداستان کودکانه: سه بچه خوک || خانه را از چه چیزهایی میسازند؟
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، سه بچه خوک بودند که با پدر و مادرشان زندگی میکردند، روزی از روزها، پدر به بچهها گفت: «شماها دیگر بزرگ شدهاید. باید بروید و هرکدام خانهای برای خودتان بسازید.»
بخوانیدداستان کودکانه: وینی پو و تقویم جدید || اگر زمستان تمام نشود!
روزهای آخر زمستان بود. پو نگاهی به تقویم دیواریاش انداخت و گفت: «صورتیِ ریزهمیزه! فکر میکنی بعد از فصل زمستان چه فصلی باشد؟» صورتیِ ریزهمیزه کمی فکر کرد و گفت: «فکر میکنم تابستان.»
بخوانید