یک روز «کیوجان» قهرمان نبرد با شمشیرهای نورانی، به همراه استاد پیر خود «او بی وان» در جنگل قدم میزدند که ناگهان صدای شلیک اسلحهای عجیبوغریب توجه آنها را به خود جلب کرد.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان کودکانه: سه بچه خوک || خانه را از چه چیزهایی میسازند؟
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، سه بچه خوک بودند که با پدر و مادرشان زندگی میکردند، روزی از روزها، پدر به بچهها گفت: «شماها دیگر بزرگ شدهاید. باید بروید و هرکدام خانهای برای خودتان بسازید.»
بخوانیدداستان کودکانه: وینی پو و تقویم جدید || اگر زمستان تمام نشود!
روزهای آخر زمستان بود. پو نگاهی به تقویم دیواریاش انداخت و گفت: «صورتیِ ریزهمیزه! فکر میکنی بعد از فصل زمستان چه فصلی باشد؟» صورتیِ ریزهمیزه کمی فکر کرد و گفت: «فکر میکنم تابستان.»
بخوانیدداستان کودکانه: پو! با غریبهها صحبت نکن! || وینی پو و کریستوفر
یک روز گرم آفتابی بود. باد ملایمی میوزید و خنکی مطبوعی را با خود به همراه میآورد. پو در کنار صورتیِ ریزهمیزه، روی تنۀ درختی نشسته بود و با او صحبت میکرد.
بخوانیدداستان آموزندۀ کودکان: جادوگر دهکده سبز || یک داستان زیستمحیطی
جادۀ دهکدۀ سبز از روی تپه میگذشت. بالای تپه در یک خانۀ پاکیزه، پیرمردی تروتمیز زندگی میکرد. با خواندن این داستان درمییابید چرا به او جادوگر دهکدۀ سبز میگفتند.
بخوانید