پرستار بچهها به مسافرت رفته بود. گوفی داوطلب شد تا در نبود او از بچهها مواظبت کند. عمو میکی وقتی از خانه بیرون میرفت، دربارۀ همهچیز به گوفی توضیح داد...
بخوانیدداستان مصور کودکان
کتاب داستان کودکانه: بامبی، آهوی بازیگوش
در یک روز بهاری و آفتابی، آهوی مهربان جنگل، بچهاش را به دنیا آورد. او بچهاش را لیس زد و گفت: از این به بعد همه باید تو را بامبی صدا کنند... کلاغزاغی که داشت ازآنجا میگذشت، بامبی را دید و بلافاصله در جنگل قار و قار راه انداخت
بخوانیدداستان حماسی کودکانه: مولان، دختر قهرمان
سالها پیش در یکی از شهرهای چین دختری زندگی میکرد به نام مولان. یک روز صبح زود، وقتیکه هنوز خورشید از پشت کوهها بیرون نیامده بود، در اتاقش روی زمین نشسته بود. او طوماری را در دست گرفته بود و آن را میخواند.
بخوانیدداستان کودکانه: بامبی، بچه گوزن کوچولو
در یک صبح بهاری، هیجان بسیاری در جنگل به پا شده بود. حیوانات و پرندگان برای خوشآمد گویی باعجله به سمت بره گوزن تازهمتولدشده میشتافتند که نامش «بامبی» بود.
بخوانیدداستان تخیلی کودکان: آتلانتیس شهر اسرارآمیز زیر دریا
در یکی از روزهای گرم و کسلکنندۀ تابستانی، اسکروج مشغول خواندن مقالهای در روزنامۀ «شهر اردکها» بود. سه خواهرزادهاش در کنار او مشغول بازی بودند. ناگهان اسکروج فریادی کشید و توجه همه را جلب کرد.
بخوانید