باد، صدای نوحهخوانی و عزاداری را از زمین به گوش ماه رساند. ماه درحالیکه غم سنگینی را در دل خود احساس میکرد، چشمهای اشکآلودش را پاک کرد. نگاهش به ستارهها و ابرها افتاد که آمادهی شنیدن ادامهی ماجراهای کربلا بودند.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من میخواهم فوتبالیست شوم!
وقتی فابیویِ فوتبالیست داشت به ورزشگاه شهر میرفت، با خودش گفت: «برویم یک مسابقه بدهیم! برویم دستوپنجهای نرم کنیم!» فابیو خیلی هیجانزده بود. او باید بعدازظهر در جام فینال، مقابل تیم دهکده بازی میکرد!
بخوانیدداستان کودکانه: داستان اسباببازیها || وودی، کلانتر شجاع
یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد. او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت. وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر میرسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.»
بخوانیدداستان محرّم: قلب شیشهای، حضرت رقیه علیهاالسلام
نرگس، دختر پنجسالهای بود که پدر خود را در جنگی بین حق و باطل از دست داد. او با مادر و عروسک موطلاییاش زندگی میکرد. شبها در کنار تخت خوابش، عروسک موطلایی را بغل میکرد و با او درد دل میکرد تا خوابش میبُرد.
بخوانیدداستان محرّم: نوگل پرپر، حضرت علیاصغر (علیه السلام)
ابرها و ستارهها در آسمان و رود فرات و نخلستان در زمین منتظر بودند که خورشید غروب کند تا آنها بتوانند ادامهی قصهی کربلا را از زبان ماه یا همان عمو هلال بشنوند.
بخوانید