در زمانهای قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهیهای گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی میکرد که مردم خیلی از او میترسیدند. او زشت و چندشآور بود و بوی بسیار بدی میداد.
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان آموزنده کودکان: حسنی شبح دروغه! تاریکی ترس نداره!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در شهر زیبای قصه ما حسن و پدر و مادرش در خانهی زیبایی زندگی میکردند. حسنی عادت داشت شبها کنار مادر و پدرش بخوابد.
بخوانیدداستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری کنار بیشهای سرسبز، گاوی بزرگ زندگی میکرد. یک روز، روباهی از کنار دشت میگذشت. چشمش به گاو قهوهای بزرگ افتاد. با خودش گفت: «عجب لقمهی چربی! بهتر است این موضوع را به شیر هم بگویم.»
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: چه کسی میترسد؟ || ترس از تاریکی شب
من «ساسان» هستم. این هم «ملوس» است. «ملوس» با من بازی میکند. من هم از او نگهداری میکنم. «شیرین» دختر فهمیدهای است. او در همسایگی ما زندگی میکند. بیا اینجا، «شیرین»، بیا به من کمک کن.
بخوانیدداستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتیها باش!
یک مرغ مگس در یک دشت پر از گل زندگی میکرد. اسم او «ماریس» بود. او روزها از این گل به آن گل پرواز میکرد و شهد آنها را میخورد. یک روز، ماریس صبحانهاش را خیلی تند خورد و سکسکهاش گرفت!
بخوانید