یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای پشت جنگل سبز، پیرمرد و پیرزنی با نوهی کوچکشان زندگی میکردند. آنها نَه گاو داشتند، نَه گوسفند و نه مرغ و خروس؛
بخوانیدداستان مصور کودکان
داستان کودکانه: عروسی آدم برفی و بخاری / داستان عشق سوزان
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. زمستان بود و برف همهجا را سفید کرده بود. امیر کوچولو و علی کوچولو که همیشه عاشق برف بودند، حتی یک لحظه را هم از دست نمیدادند
بخوانیدقصه مصور کودکانه: پنج برادر چینی / اتحاد و همدلی، راز موفقیت است
روزی روزگاری، در کشور چین، پنج برادر زندگی میکردند که خیلیخیلی به هم شبیه بودند، بهطوریکه هیچکس نمیتوانست بین آنها تفاوت بگذارد.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: من از همه کوچکترم / دست بالای دست، بسیار است
توی یک مزرعهی بزرگ، یک مرغدانی بود. در این مرغدانی، جوجه کوچولویی زندگی میکرد. یک روز، جوجه کوچولو با خودش گفت: «من دیگر بزرگ شدهام. میتوانم از این مرغدانی بیرون بروم و همهجا را تماشا کنم.»
بخوانیدکتاب داستان کودکانه آموزنده: خواهر بزرگ، خواهر کوچک / چطور از هم مراقبت کنیم
روزی روزگاری یک خواهر بزرگ بود و یک خواهر کوچک. مادر و پدر آنها هرروز صبح به سر کار میرفتند و خواهر بزرگ و خواهر کوچک تا عصر تنها بودند. در نبودن پدر و مادر، خواهر بزرگ هم کارهای خانه را انجام میداد و هم به خواهر کوچکش میرسید.
بخوانید