موش کور کوچولو خانهاش را دوست نداشت. خانهی او یک تونل زیرزمینی تاریک و بلند بود. پدر موش کور کوچولو همیشه به او میگفت: «ببین پسرم، ما اینجا راحت هستیم و امنیت داریم. موش کورها باید خانهشان همینطوری باشد.»
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: مهره ی شانس گربه ی پشمالو
گربهی پشمالو اینطرف و آنطرف میگشت که ناگهان چیزی روی زمین پیدا کرد. یک مهرهی گرد و قرمز که سوراخی هم وسطش بود. او گفت: «وای... چه چیزی پیدا کردم! چه مهرهی قشنگی! این مهرهی شانس من است!»
بخوانیدقصه کودکانه: مرد بارانی و عروسک آفتابی
دختر کوچولویی بود به اسم جین. مادر جین برایش یک اسباببازی جالب خریده بود که به آن خانهی آبوهوایی میگفتند. این خانه طوری بود که در هوای بارانی، مرد بارانی از توی خانه بیرون میآمد و در هوای آفتابی، عروسک آفتابی.
بخوانیدقصه کودکانه: عروسک پارچهای و گنج گمشده
اسباببازیها تصمیم گرفتند یک نمایش اجرا کنند. هر کس چیزی میگفت و نظری میداد. خرگوش آبی گفت: «باید سعی کنیم نمایش جالبی شود.»
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: شنبه در مزرعه توت جنگلی
صبح روز شنبه روز پولتوجیبی بچهها بود و برای «سامی» گنجشک که در مغازهاش مشغول جابهجا کردن اجناس در قفسهها بود روز زحمت و کار محسوب میشد.
بخوانید