دنیای کودکان

داستان کودکانه سفر بندانگشتی / برای هر پدری، بچه‌اش، عزیزتر از مرغ‌هایش است

داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-سفر-بندانگشتی

خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست به‌اندازه‌ی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.» بندانگشتی از هیچ‌چیز نمی‌ترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من می‌خواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»

بخوانید