دیکی کوچکترین بچه خانواده اردکها بود. همه میگفتند که او جوجه خوشقیافهای است و هیچکس تابهحال پرهایی به زردی و نرمی پرهای کرکی او ندیده. اما دیگی کمی شیطان بود
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: هانسل و گرتل در خانه شکلاتی / هنسل و گرتل
روزی هانسل و گرتل برای گردش رفتند به جنگلی که بسیار زیبا به نظر می آمد. آنها گلهای شقایق، بنفشه و تمشك می چیدند و به آواز مرغان خوشخوان جنگلی گوش می دادند و از تماشای ورجه فروجه سنجابها در روی درختان لذت می بردند.
بخوانیدداستان کودکانه: ماجراهای نخودی و توطئه حاکم
در روز و روزگاران قدیم در روستائی از روستاهای این سرزمین پسری بود به نام نخودی که ماموران حاکم ده پدرش را که چوپان زحمتکشی بود کشته بودند. نخودی بنا به وصیت پدرش در فکر انتقام گرفتن از حاکم ظالم بود
بخوانیدداستان کودکانه: بزبز قندی، شنگول و منگول و حبه انگور
روزگاری بزی در یک خانه کوچک و قشنگ در جنگلی زیبا باهفت بزغاله کوچولو که بچه هایش بودند زندگی می کرد. یک روز بزی که می خواست به صحرا برود تا چرا کند و در سر راه خود، برای بچه ها سبزیجات و علف چیده، بیاورد
بخوانیدداستان کودکانه: فلفلی و هندوانه عجیب || پاداش کمک به لکلک بیمار
فلفلی پسر روستایی کوچکی بود. پدر فلفلی از مال دنيا زمین کوچکی داشت که هرسال آن را شخم میزد و چیزی برای خوردن خودشان در آن میکاشت. آن سال هم پدر فلفلی توی زمین خودش گندم کاشته بود.
بخوانید