یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی میگشت و بازی میکرد که صدایی شنید: میو میو. موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچهگربهای بود
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: داستان یک نقاشی
سعید یک دانشآموز با چشمانی بسیار ضعیف بود. اگر عینک نمیزد، نمیتوانست خوب ببیند؛ اما همیشه روی شیشهی عینکش جای انگشتهای کثیفش دیده میشد. او همهچیز را کثیف و پر لکه میدید.
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: مورچه ها بازنشسته نمی شوند
توی شهر مورچهها، هیچکس بیکار نبود و هر کس کاری میکرد. عدهای از مورچهها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچههای کشاورز بود. او همراه بقیهی مورچهها، برگهای گیاهان را میچید تا از آنها برای پرورش قارچ استفاده کنند.
بخوانیدقصه کوتاه و کودکانه: کتابدار کوچولو
خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هرروز چند تا کتاب میخواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد میگرفت. د
بخوانیدقصه کوتاه و کودکانه نمایشگاه نقاشی پرنده ها
توی شهر پرندهها جنبوجوشی به چشم میخورد. همه داشتند به خانم هدهد کمک میکردند تا نمایشگاهی از آثار نقاشی خود برپا کند.
بخوانید