در روزگار قدیم کشاورزی بود به نام کنستانتین که با همسرش در کنار مزرعهشان زندگی میکردند. در آن سال آنها در مزرعهی خود کلم کاشته بودند و خروس و مرغهایشان چاق و راضی در مزرعه به گردش و چریدن مشغول بودند.
بخوانیددنیای کودکان
راکون کوچولو: قصه های مصوّر والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
پلیس به میکی گفت: «این ماجرا آنقدر گیجکننده است که ممکن است شمارا دیوانه کند. جریان ازاینقرار است که مدتی است دزدیهای اسرارآمیزی اتفاق میافتد، اما نتوانستهایم کوچکترین ردپایی از دزدان پیدا کنیم.
بخوانیدقصه آموزنده: گدایی که حاکم شهر شد
در روزگاران قدیم مرد فقیری زندگی میکرد که تمام داراییاش یک دست لباسی بود که به تن داشت و کیسهای برای گدایی. از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر میرفت و گدایی میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: سیب لهشده
محسن و علی در مهدکودک باهم دوست بودند. یک روز در حیاط مهدکودک باهم مسابقهی دو گذاشتند، محسن از علی جلو زد و علی عقب افتاد. محسن با خوشحالی فریاد زد: «من برنده شدم، علی تو باختی، من قهرمانم!»
بخوانیدقصه کودکانه: حاجی و طوطی – براساس داستانی از مثنوی
روزی روزگاری در شهری، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان بقّالی داشت. او مشتریهای زیادی داشت و در دکانش خوراکیهایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن میفروخت.
بخوانید