ماهیهای زیر دریاچه هر روز از نوری که از خورشید به زیر آب میتابید لذت میبردند و بازی میکردند. اما زمستان از راه رسید.
بخوانیددنیای کودکان
قصه مصور کودکانه: نیموجبی به پایتخت میرود
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای کوچک و زیبا زندگی میکردند. آنها فرزندی نداشتند و برای همین، هرروز و شب دعا میکردند و از خدا میخواستند که به آنها فرزندی هدیه کند.
بخوانیدقصه کودکانه: شوخی سیزده به در
سیزده به در روزی است که ما با مردم شوخی میکنیم. پُل از اینکه میتواند در این روز با مردم شوخی کند خیلی خوشحال است.
بخوانیدقصه کودکانه: روباه و زاغ و قالب پنیر
زاغ سیاه و بزرگ و خیلی مغروری، چندین روز بود که مرد پنیر فروش را زیر نظر داشت. او همه نوع پنیر با اندازهها و شکلهای مختلف میفروخت.
بخوانیدقصه کودکانه: بیایید لِی لِی بازی کنیم!!
خانم داوکینز تصمیم گرفت از هوای خوب استفاده کند و تمام کاشی های پیادهروی جلوی باغچه را بشوید. او از کارش خیلی هم راضی بود!
بخوانید