روزی روزگاری در شهری بزرگ، پادشاهی زندگی میکرد که خداوند به او پسری داد؛ اما چند روزی از تولد فرزندش نگذشت که پادشاه همسرش را از دست داد.
بخوانیددنیای کودکان
داستان زیبا و آموزنده: سه بچه خرس || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود، توی یک جنگل بزرگ که حیوانات زیاد و خطرناکی هم داشت یک خرس با سه تا بچهاش زندگی میکردند. مادر همیشه مواظب بچهها بود تا توسط حیوانات وحشی آسیب نبینند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: ملکه گلها || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغی زیبا و پرگل زندگی میکرد که به «ملکه گلها» شهرت یافته بود.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: سنجاب قهوهای تنبل || قصه شب برای کودکان
یکی بود یکی نبود. وسط یک جنگل پردرخت و پوشیده از گل و گیاه، یک باغ گردو بود که هرسال، با گردوهای خوشمزهی زیاد، برای استفادهی ساکنان جنگل و حیوانات، به بار مینشست.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: دوستان یکدل و مهربان || قصه شب برای کودکان
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در کنار بیشه کوچکی، حیوانات در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکردند. آنها در روز به بازی و شادی مشغول بودند و شبها هم برای فردا برنامهریزی میکردند.
بخوانید