ظهر بود. صدای اذان از منارهی مسجد به گوش میرسید. مرد مهربان با چهرهای خندان آرام بهطرف مسجد میرفت. بوی عطرش در کوچهها پیچیده بود. در یکی از کوچههای نزدیک مسجد، کودکان مشغول بازی بودند.
بخوانیددنیای کودکان
داستان مصور کودکانه: علیبابا و چهل دزد
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، هیزمشکن جوانی بود به نام علیبابا. او در این دنیا فقط یک خواهر و مادر داشت. علیبابا همراه با خواهر و مادرش در خانهی کوچکی در شهر بغداد زندگی میکرد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سگ فلاندر || پسر شیرفروش
روزی روزگاری در نزدیکی شهر بزرگی، روستای کوچکی بود. در آن روستا پیرمردی با نوهی کوچکش، به نام «نِرولد» زندگی میکرد. پیرمرد از مردم روستا شیر میخرید و شیر را در ظرفهای بزرگ میریخت و بعد آنها را به شهر میبرد و به مردم میفروخت.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: شش برادر و یک خرگوش
روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی میکردند. برادر بزرگتر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود. روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آنطرف دریا بروند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: پسر قهرمان و جادوگر بدجنس
روزی روزگاری، جادوگر بدجنسی بود که همه مردم از دست او به تَنگ آمده بودند؛ اما هیچکس جرئت نداشت با او بجنگد و او را از بین ببرد. چون هر کس با او روبهرو میشد، به سنگ تبدیل میشد و مثل مجسمهای بر زمین میافتاد.
بخوانید