یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خاله مهربان چند تا گردو و بادام و فندق را پیش پایش ریخت و گفت: «دیگر هوا دارد سرد میشود. باید اینها را بشکنم تا مغزشان را توی زمستان بخورم.»
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانهی: جوجه کلاغ و آب || بچه باید تمیز باشه!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری کلاغی با بچهاش بالای درخت کاجی آشیانه داشت. بچه کلاغ از آن بچههایی بود که همیشه نوک و سروصورتش کثیف بود.
بخوانیدقصه کودکانهی: بز بازیگوش و سگ گله || بیاجازه جایی نروید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی که زنگوله به گردن نداشت، از گلهی گوسفندها و بزها دور شد و برای خودش رفت و رفت و رفت. بز بازیگوشِ سیاه آنقدر رفت تا به کوهستان رسید؛
بخوانیدقصه کودکانهی: قوری کوچولو و قلقل سماور || باهمدیگه دوست باشیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خانم خانه برای آشپزخانه، یک قوری کوچولو خرید. بعد آن را از توی جعبه درآورد و خوب شست و تمیز کرد و روی سماور گذاشت. سماور خوشحال شد و سلام کرد
بخوانیدقصه کودکانهی: گنجشک کوچولو و خورشید || باهمدیگه قهر نکنید!
در یکی از روزهای بهاری که آسمان پر از تکه ابرهای کوچک و بزرگ بود، بچه گنجشکی هم توی آشیانه تنها بود. برای چی تنها بود؟ برای آن که مادر و پدر این گنجشک کوچولو رفته بودند برای او دانه و غذا بیاورند.
بخوانید