روزی از روزها عروسک کوچولو رفت و پنجرهی اتاق را باز کرد. یکدفعه از بیرون مگسی توی اتاق آمد و اینور و آنور رفت و وز و وز کرد. عروسک کوچولو مگس را نگاه کرد و گفت: «چرا آمدی توی اتاق؟ مگر هر جا که پنجره باز است مگس باید آنجا برود؟»
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانهی: لباس بارانی و روز برفی
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها دخترِ کوچولو نان و چای صبح خود را که خورد گفت: «مادر امروز هوا خیلی سرد شده، بازهم به خانهی خاله خورشید میرویم؟»
بخوانیدقصه کودکانهی: دوستی لاکپشت و کلاغ || فایدهی لاک برای لاکپشت
روزی روزگاری کلاغی پرواز کرد تا غذایی برای خوردن پیدا کند. او رفت و رفت و رفت تا به جنگلی رسید. توی جنگل پر از درختهای میوه بود. کلاغ اینور رفت و آنور رفت تا به یک درخت سیب رسید.
بخوانیدقصه کودکانهی: عروسک و عینک مادربزرگ | به عینک بزرگترها دست نزنید
روزی از روزها مادربزرگ به مهمانی آمده بود. دختر کوچولو از دیدن او خیلی خوشحال شد. مادربزرگ میگفت و میخندید و از اینور اتاق به آنور اتاق میرفت. چیزی روی چشم مادربزرگ بود که دختر کوچولو تا آن روز آن را ندیده بود.
بخوانیدقصه کودکانهی: لاکپشت کوچولو و مار || دروغ گفتن کار بدیه!
روزی روزگاری یک لاکپشت کوچولو یواشیواش به راه افتاد. او میخواست نزدیک لانهاش، هم گردش کند و هم سبزی بخورد. خانهی لاکپشت توی جنگل بود، برای همین حیوانهای جورواجوری هم آنجا زندگی میکردند.
بخوانید