داستان کودکانه: روزی از روزها مدادی که در اتاق تنها بود با خودش گفت: «امروز باید نقاشی کنم، یک نقاشی قشنگ.» بعد پیش کتابی آمد و گفت: «سلام، من امروز میخواهم نقاشی کنم.»
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانهی: کلاغ و شغال || خودستایی نکنیم!
داستان کودکانه: روزی روزگاری کلاغی بود که خیال میکرد از همهی کلاغها باهوشتر است. برای همین زیاد حرف میزد و همیشه از خودش تعریف میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه دلهرهآور: درخت اسرارآمیز || قصه شب برای کودکان
داستان ترسناک کودک: وقتیکه تامی چشمهایش را بهآرامی باز کرد و از پنجرهی اتاقخوابش به بیرون نگاه کرد، دید یک درخت بلوط بسیار بزرگ در آنجا سبز شده که قبلاً آنجا نبود. چون اگر این درخت قبلاً آنجا بود، تامی آن را دیده بود
بخوانیدقصه مصوّر کودکانه: سفیدبرفی || قصه شب برای کودکان
داستان شب کودک: در یک زمستان سرد، یک ملکهی جوان، پنجره را باز کرده بود و کنار آن مشغول دوخت و دوز شد. وقتی سرش را بلند کرد تا برف را تماشا کند، ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت و سه قطره خون، روی زمینِ پوشیده از برف چکید.
بخوانیدداستان کودکانه: دلقک غمگین || قصه شب برای کودکان
داستان کودک: بانگو، دلقکی بود که خیلی مشکل داشت. دلقکها معمولاً خوشحال و بامزه و خندان هستند، اما بانگو خیلی غمگین بود و هیچچیز نمیتوانست او را بخنداند.
بخوانید