دنیای کودکان

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت

قصه-کودکانه-و-آموزنده-ستاره-کوچولوی-خاکستری

داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمان‌های دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیل‌های درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمی‌دانست که بسیار زشت است. حتی نمی‌دانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.

بخوانید

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند

قصه-کودکانه-مادربزرگ-جادو-می-کند

داستان کودک: سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتی‌که از مدرسه به خانه برمی‌گشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی می‌بافت. او آن‌قدر سریع می‌بافت که گاهی به نظر می‌رسید میل‌های بافتنی، زیر نور آتش، جرقه می‌زنند.

بخوانید