روزی روزگاری، دورهگردی بود که هرروز در جای همیشگیاش در میدان بازار مینشست و چَنگ مینواخت. چنگ او یک چنگ معمولی نبود؛ یک چنگ سحرآمیز بود.
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: گل نرگسِ سرخ || قصه شب برای کودکان
اوایل بهار بود. گلهای نرگس زرد به خورشید خیره میشدند و از گرمای آن لذت میبردند. آنها آرامآرام گلبرگهای طلایی خود را باز میکردند تا شیپورکهای زردشان با وزش نسیم به رقص درآیند.
بخوانیدداستان کودکانه: لوسی و درِ سبز || قصه شب برای کودکان
لوسیِ جنگیر، در یک خانهی معمولی، در خیابانی معمولی و در یک شهر معمولی زندگی میکرد. پشت خانهی لوسی یک حیاط معمولی، با گلهای معمولی و یک راه معمولی بود؛ اما در آخر راه، در انتهای حیاط، یک درخت بود که اصلاً معمولی نبود!
بخوانیدداستان کودکانه: جوجه اردک زشت || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، اردکی بود که شش تا تخم گذاشته بود. یک روز داخل لانهاش را نگاه کرد. با تعجب دید در کنار شش تخم کوچولوی خودش، یک تخم دیگر هم هست که خیلی بزرگتر از بقیه است. اردک با خود گفت: «خیلی عجیبه!» و رفت و روی تخمها خوابید.
بخوانیدداستان کودکانه: تعطیلات خانم موشه || قصه شب برای کودکان
خانم موشه، پارسال خیلی گرفتار بود. وقتی تابستان داشت تمام میشد، مجبور بود برای ذخیرهی غذای زمستانش فندق، بادام و توت خشک جمع کند. بعد، اواخر زمستان، خانهی کوچکش را حسابی تمیز کرده بود؛
بخوانید