یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم کشاورزی بدون هیچ رفیقی، تنها زندگی میکرد. در یکی از روزها که کشاورز به سرکشی مزرعه اش در دامنه ی کوه رفته بود، ماری را زخمی پیدا کرد. از آن روز، بیشتر وقت خود را کنار آن مار میگذراند و به او محبت میکرد.
بخوانیددنیای کودکان
داستان آموزنده کودکان: عاقبت آهوی گرفتار و موش ترسو
روزی روزگاری شکارچی ای برای صید حیوانات از خانه اش بیرون آمد. او پس از گشتن و فکر کردن بالاخره دام خود را در مسیر ردپای آهو قرار داد. خودش کمی دورتر پشت درختی پنهان شد.
بخوانیدداستان کودکانه افغان: خروس مسخره || به زبان و نوشتار دَری
بود نبود در کشوری بسیار دور ازاینجا، شهری بود و درین شهر مرغی زنده گی میکرد. این مرغ، خروس بسیار مسخرهای بود. او به هر سو میرفت و «قد-قد_قد، قد_قد_ قد، قد قد_قتاس» میکرد. هیچکس نمیدانست این قد قد قد او چه معنی میدهد.
بخوانیدداستان کودکانه افغان: فاطمه ریشنده و خیمه || به زبان و نوشتار دَری
در زمانههای قدیم در یک شهر بسیار دور در غرب، دختری به نام فاطمه زنده گی میکرد. او دختر یک ریشنده پولداری بود که ریشیدن را به دختراش یاد داده بود.
بخوانیدکتاب داستان آموزنده کودکانه: آقای ترسو || روانشناسی ترس در کودکان
بیچاره آقای ترسو از همهچیز و همهکس میترسید. هر صدای کوچکی که میشنید، از ترس مثل بید به خودش میلرزید.پس نباید تعجب کنید اگر به شما بگویم که آقای ترسو در وسط یک جنگل زندگی میکرد. این جنگل آنقدر دور بود که کمتر کسی پایش به آنجا میرسید.
بخوانید