روزی روزگاری یک آهو و یک بچه آهو برای گردش و خوردن علف به صحرا رفتند. آنها وقتی به صحرا رسیدند آنجا پر از سبزههای خوردنی بود، آنقدر که نگو و نپرس...
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه سکهها و قلک برای پیش از خواب
روزی از روزها دو تا سکهی پنجتومانی و دهتومانی توی یک اتاق بازی میکردند. آنها گوشۀ اتاق اینور و آنور میرفتند و میگفتند و میخندیدند. در این وقت پنجتومانی به دهتومانی گفت: «میآیی ازاینجا بیرون برویم؟»
بخوانیدقصه کودکانه روباه و شیر برای پیش از خواب
روزی روزگاری روباهی از راهی میگذشت. شیری را دید. شیر با دیدن روباه فریاد کشید: «همانجا که هستی بمان. تو امروز غذای خوب من هستی.»
بخوانیدقصه کودکانه ترس از سگ || داستان سیمون و وحشت از سگ
سیمون و دوستانش توی پارک بودند. داشتند فوتبال بازی میکردند و تیم سیمون هم داشت میبرد. خیلی بهش خوش میگذشت. یکی صدایش کرد: «سیمون پاس بده!» درست همان موقعی که سیمون میخواست شوت کند، یک سگ بزرگ سیاه رفت وسط زمین و دوید بهطرف سیمون.
بخوانیدقصه کودکانه ترس از قلدرها || داستان رُزا و زورگوها
رُزا دم در مدرسه با مادرش خداحافظی کرد. همینکه ماشین مادرش ناپدید شد، یک صدای بلندی شنید که یکی گفت: «خودش است. بگیریدش!» رُزا شروع کرد به دویدن. ولی دیگر دیر شده بود. چهارتا دختر بزرگ دورهاش کردند.
بخوانید