همهجا تاریک است و من هیچچیز را نمیبینم. من نمیدانم چه چیزی اینجا، آنجا، یا هر جای دیگر هست. اما... صبر کن. من میتوانم شبها هم شجاع باشم.
بخوانیددنیای کودکان
داستان کودکانه: مترسک || داستان گنجشک فداکار
در یک مزرعه، گنجشکی زندگی میکرد. لانهاش در آلاچیقی که وسط مزرعه بود و سقف آن از سایههای سبز گندم پوشیده شده، قرار داشت و با خورشید خانم همیشه دربارۀ زیبایی مزرعه و شقایقهای آن حرف میزد.
بخوانیدداستان کودکانه: کی از کی میترسد؟ || ماجرای شیر ترسو
پسرک، سوار فیل است. موش کوچولو هم روی سرِ فیل نشسته است. آنها ببری را میبینند. پسرک میپرسد: «ای ببر! چر! ناراحتی؟» ببر میگوید: «شیر مرا ترسانده!» موش کوچولو میگوید: «برویم سراغ شیر ببینیم!»
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: هیولا که ترس نداره! || از هیچی نترس!
در زمانهای قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهیهای گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی میکرد که مردم خیلی از او میترسیدند. او زشت و چندشآور بود و بوی بسیار بدی میداد.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: حسنی شبح دروغه! تاریکی ترس نداره!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در شهر زیبای قصه ما حسن و پدر و مادرش در خانهی زیبایی زندگی میکردند. حسنی عادت داشت شبها کنار مادر و پدرش بخوابد.
بخوانید