روزی روزگاری، باغی بود. باغی با درختهای زیبا و بلند و بوتههای کوتاه و قشنگ. باغی که در میان آن جویباری میگذشت و در مسیرش، به تمام گیاهان آب میرساند. زمستان که تمام شد، همه درختهای باغ از خواب بیدار شدند
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: عید شادی
هفته اول عید بود و مهمانان زیادی هرروز به خانه شادی کوچولو و پدر و مادرش میآمدند. مهمانان همه خوشحال بودند و باهم حرف میزدند و میخندیدند. اما شادی کوچولو، غمگین و بداخلاق، گوشهای مینشست و با هیچکس حرف نمیزد.
بخوانیدقصه کودکانه: بهترین هدیه دنیا
یکی بود یکی نبود، دنیای زیبای ما لباس سفید برف را از تنش بیرون آورده بود و پیراهن رنگبهرنگ به تن کرده بود. بهار از راه رسیده بود و با بهار، عید هم آمده بود. آن روز «غزل» صبح خیلی زود از خواب بیدار شد.
بخوانیدقصه کودکانه پیتر پان در سرزمین افسانهای
در دوردستها، منطقهای به نام «سرزمین افسانهای» وجود دارد که خورشید همیشه در آنجا میدرخشد و آسمانش همواره آبی است. در این سرزمین هیچکس پیر نمیشود و قهرمان داستان ما «پیتر پان» به همراه پری بالدار کوچکش «تینکِربِل» در آنجا زندگی میکند.
بخوانیدقصه کودکانه پری دریایی و وال کوچولو || نهنگ کوچولو گم شده
یک روز آریل و فلاندر در زیر دریا دنبال اشیاء قدیمی میگشتند. ناگهان فلاندر ایستاد و گفت: «آریل تو صدایی نشنیدی؟» آریل پرسید: «چه صدایی؟» فلاندر به یک موجود خیلی بزرگ که در حال گریه کردن بود اشاره کرد و گفت: «مثل این!»
بخوانید