خارپشتِ کوچولو غمگین بود؛ می دونید چرا؟ حالا براتون میگم. خارپشت یک سبد سیب جمع کرده بود؛ اما نمیتونست اونها رو بشمره. برای همین خیلی غمگین بود...
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: کلاه هفترنگ
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. در دهی سرسبز و باصفا پسر کوچکی زندگی میکرد به اسم علی. علی آنقدر بچۀ خوبی بود که همۀ مردم ده دوستش داشتند
بخوانیدقصه کودکانه: کرم شبتاب مهربان
در جنگلی باصفا و سرسبز، کرم شبتاب کوچولویی کنار درخت بلندی زندگی میکرد. کرم شبتاب خیلی مهربان بود و دلش میخواست با تمام حیوانات جنگل دوست شود.
بخوانیدقصه کودکانه: مهربانترین شیر دنیا
یکی بود، یکی نبود، زیر آسمان آبی و قشنگ، در یک جنگل سرسبز و زیبا، آقا شیری زندگی میکرد. آن روز، آقا شیرِ قصۀ ما از خواب که بیدار شد، خمیازهای کشید که مثل همیشه پرسروصدا و ترسناک بود.
بخوانیدقصه کودکانه: باغی که بهار به آن نرسیده بود
روزی روزگاری، باغی بود. باغی با درختهای زیبا و بلند و بوتههای کوتاه و قشنگ. باغی که در میان آن جویباری میگذشت و در مسیرش، به تمام گیاهان آب میرساند. زمستان که تمام شد، همه درختهای باغ از خواب بیدار شدند
بخوانید