روزی از روزها شتری از کاروانش جا ماند و در جنگلی سرسبز سرگردان شد. شتر داشت اطرافش را نگاه میکرد که ناگهان غرش شیری دلوجانش را لرزاند. شیر از پشت بوتهها پرید جلوی شتر. شتر آنقدر ترسیده بود که فقط توانست بگوید: «س س... سلام جناب شیر!»
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: شریک زیرک و مرد سادهلوح
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. دو شریک بودند، یکی دانا و دیگری نادان و به تجارت مشغول بودند. در راه کیسهای پرِ پول پیدا کردند و گفتند که «سودِ کارِ نکرده، در جهان بسیار است.»
بخوانیدقصه کودکانه خانهای برای پالی خرگوشه
در یک جنگل سرسبز و بزرگ که حیوانات زیادی داشت همه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میگردند. هرکسی برای خودش خانهای داشت و با بچههایش در آن زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: سه ماهی در برکه || عاقبت دوراندیشی و تصمیم درست
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در برکهای زیبا در دوردستِ این سرزمین خاکی، سه ماهی زرنگ و زبل، دوراندیش و تنبل و کاهل باهم زندگی میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: تُپلی و کُپلی در مزرعه || بیا بریم شیر بدوشیم
تپلی و کپلی، به همراه دوستشان «روبی»، در میان گلها و سبزهها، به بازی و شیطنت مشغول بودند که سروکله پدربزرگ پیدا شد. پدربزرگ سه ظرف بزرگ در دست داشت. پدربزرگ گفت: «بچههای قشنگ من، نگاه کنید چی برایتان آوردهام.»
بخوانید