روزی بود، روزگاری بود و پرنسس خیلی زیبایی بود که چشمهای درخشان و موهای سیاه بلندی داشت. پدر این پرنسس، ثروتمندترین حکمران جهان بود و چون تنها همين یك فرزند را داشت بالاخره تمام ثروت او روزی به دخترش میرسید.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه گهوارهی لالهها || پاداش خوبی و مهربانی
زمانی پیرزنی بود که در کلبهای تنها زندگی میکرد. او باغ کوچکی داشت و در آن، گلهای سرخ، ميخك، سبزیهای خوردنی و کاهو میکاشت؛ اما پیرزن بیشتر از همه به گلهای لالهای علاقه داشت که به باغ او زیبایی خاصی میبخشیدند و او هم حسابی از آنها پذیرائی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: جوان سادهلوح || آدم عاقل مشورت می کند
روز گاری مرد جوانی به نام «جان» با مادر پیرش در دهکدهای زندگی میکرد. او جوانی قویهیکل و خوشقلب بود. ولی در سادهلوحی نظیر نداشت. بهزحمت میتوانست مرغهای مادرش را بشمارد و اگر يك تومان داشت و سی شاهی آن را خرج میکرد بقیه را نمیتوانست بشمارد.
بخوانیدقصه کودکانه: شش نفر و يك خانه || هرکسی را بهر کاری ساختند…
روزی روزگاری یک کوزهی گلی، يك کلوچه، يك شلغم، يك مگس، يك پوست باقلا و يك سوزن دورهم جمع شدند تا در يك خانه زندگی کنند. کوزهی گلی اینطور کارها را میان آنها تقسیم کرد و گفت: «کلوچه باید آب بیاورد، شلغم به گاو شیری رسیدگی کند...
بخوانیدقصه کودکانه پیرزن و ببر || یک دست صدا نداره!
يك روز صبح زود پیرزنی که خانهاش را جارو میکرد يك سکهی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزهای را که تویش برنج میریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.
بخوانید