در روستایی کوچک و باصفا پیرمرد خوب و مهربانی زندگی میکرد به نام «بابا رحیم». بابا رحیم توی این دنیای بزرگ بزرگ یک طویلهی کوچک داشت. در گوشهای از این طویله جای گرم و راحتی برای مرغ و خروسهایش درست کرده بود.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: گربه کوچولو و کبوتر سپید || دوست خوب چه خوبه!
روزی روزگاری، بچهگربهی کوچک و ملوسی به اسم «پیشی» با مادرش در باغچهی باصفایی زندگی میکرد. پیشی موهای سفید و بلندی داشت، با روبانی قرمز و قشنگ به دور گردن.
بخوانیدقصه کودکانه: قویترین قورباغهی برکه
یک صبح قشنگ بهاری، قورباغه کوچولو از خانهاش بیرون آمد تا توی آب برکه صورتش را بشوید. وقتی عکس خودش را در آب دید، کمی فکر کرد و گفت: «نه، اینطور نمیشود. من باید بزرگترین و قویترین حیوان این جنگل بشوم، این دست و پای کوچولو به درد هیچ کاری نمیخورد»
بخوانیدقصه کودکانه: همکاری || یک دست صدا ندارد!
در یکی از روزهای قشنگ بهاری، زیر آبهای رودخانهی زیبا و آرامی که از وسط جنگل میگذشت، رفتوآمدی بیشتر از همیشه به چشم میخورد. ماهیهای کوچولو با رنگهای قشنگشان، بهسرعت شنا میکردند و لاکپشتهای بزرگ، لاکهای سنگینشان را تندتر از هرروز به اینطرف و آنطرف میکشاندند.
بخوانیدقصه کودکانه: قصهی باغ ننه خاتون || شادی هایمان را قسمت کنیم.
دهی بود سرسبز و زیبا با خانههای کوچک و چوبی. در این ده قشنگ و سرسبز پیرزن مهربانی زندگی میکرد به نام «ننه خاتون». ننه خاتون خیلی مهربان و مهماننواز بود. او دلش میخواست همه به خانهاش بیایند و مهمانش بشوند؛ اما چه فایده! هیچکس به خانهی ننه خاتون نمیآمد.
بخوانید