تو دورترین شهر زمین، یه سرزمین، یه جای سبز و پردرخت، یک زن خوب و مهربون تنهایی زندگی میکرد، نه همسری، نه بچهای، هیچکسو تو دنیا نداشت شب که میشد، ماه میاومد تو آسمون، تنهایی سر رو بالش خودش میذاشت.
بخوانیددنیای کودکان
شعر کودکانه: ببین خدا چه ها داد || رازهای آفرینش خداوند در جهان جانوران
خدای این جهان داد به اسب و گاوِ كوشا بجای کفش و پنجه سُمی قشنگ و زیبا سمش بهجای کفش است ببین که بچه آهو بدون رنج و مشكل قدم زند به هر سو
بخوانیدشعر کودکانه مذهبی: با یک بالُن پریدیم، هفتتا بهشتُ دیدیم
آهای آهای بچهها سلام من بر شما با نام پروردگار شروع میشه شعر ما تو دلهامون بهاره میریم سفر دوباره یک سفر معنوی که خیلی فایده داره
بخوانیدقصه کودکانه: عبدالله و بز کوهی || به یکدیگر کمک کنیم.
یکی بود یکی نبود. در یکی از روستاهای کشور افغانستان، سه برادر باهم زندگی میکردند. عبدالله برادر بزرگتر، ده سال داشت، عبدالکریم ششساله بود. نام برادر کوچک عبدالغفور بود و پنج سال بیشتر نداشت. پدر و مادر این سه برادر در اثر جنگ، پیش خدا رفته بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: خرگوش بازیگوش || در تابستان به فکر زمستان باش!
آفتاب که به جنگل تابید، برفها نرم شدند. خرگوش بازیگوش، از خواب زمستانی بیدار شد. زمستان تمام شده بود. بهار آمده بود. خرگوش بازیگوش از لانهاش بیرون آمد. گرمای خورشید را که حس کرد، با شادی فریاد زد: «دوباره بهار... دوباره بهار... من فکر میکردم، دیگر بهار برنمیگردد.»
بخوانید