امیر کوچولو با پدر و مادرش توی یک ده کوچک زندگی میکردند. آنها زمینی داشتند که توی آن گندم و جو میکاشتند. پدر و مادر امیر کوچولو باید از صبح تا شب روی زمینشان کار میکردند؛
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه روستایی: پندهای پیرمرد / در زندگی با بزرگترها مشورت کنیم
آنطرف جنگلهای پردرخت، بعد از رودخانههای پرآب، پای یک کوه بلند، دهکدهی کوچکی بود. توی این دهکده، رسم بود که پیرمردها و پیرزنهایی که نمیتوانستند کار بکنند را به جنگل میبردند و آنها را همانجا میگذاشتند و برمیگشتند.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: غذای پیرزن کوچولو / هنگام فقر و نداری هم می توان بخشنده بود
سالهای سال پیش، توی یک دهکدهی کوچولو، پیرزن کوچولویی تنهای تنها، توی یک خانهی کوچولو زندگی میکرد. یک روز که پیرزن کوچولو چیزی برای خوردن نداشت، از خانه بیرون رفت و یک گردوی کوچولو پیدا کرد؛ کجا؟ درست زیر یک درخت کوچولوی گردو؛
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: بانتو / تربیت فرزند بر اساس سعی و کوشش
روزی روزگاری، توی یکی از دهکدههای افریقا، پسری به اسم بانتو با پدر و مادر و برادر کوچکش زندگی میکرد. پدر بانتو شکارچی بود. بانتو دوست داشت با پدرش به شکار برود؛
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: کلوچه گردویی چه مزهای داشت؟ / پیشآمدهای دوران کودکی، درسهای بزرگی برای زندگی آینده هستند
یکی بود یکی نبود. کنار یک تپهی سبز، خانهی کوچکی بود. توی این خانه، دهقانی با همسرش زندگی میکرد. دهقان و همسرش دو پسر و یک دختر داشتند. اسم پسر کوچکشان یونس بود. آنها یک گوسفند چاق و پشمالو هم داشتند.
بخوانید