روزی از روزها توی یک اتاق کوچک و یک خانهی کوچک، یک جاروی کوچولو به فرش کوچولویی گفت: «من دیگر نمیتوانم اتاق و خانه را تمیز کنم. از بس توی این خانه و این اتاق کار کردم، خسته شدم.»
بخوانیددنیای کودکان
شعر کودکانه: هدیه روز پدر
پدربزرگ من یه مَرد مَرده رو شونه هاش ستارههای زرده میخنده و دنبال من میذاره اما نفس کم میاره دوباره...
بخوانیدداستان زندگی حضرت علی علیهالسلام | از ولادت تا شهادت
در چشمان فاطمه - دختر اسد - اشک نشسته بود. آرام و سنگین قدم برمیداشت. زیر لب با خدای خود حرف میزد: «خدایا من به تو و پیامبرانت، به ابراهیم خلیل که خانهی کعبه را به دستور تو ساخت، ایمان دارم. خدایا! از تو میخواهم تولد کودکم را برای من آسان گردانی!»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: کی از همه مهربون تره | با صدای: مریم نشیبا
گنجشک خانوم روی تخمهایش نشسته بود و منتظر بود تا جوجههایش از تخم بیرون بیایند. یک روز یک گنجشک تپل سر از تخم بیرون آورد. گنجشکک میخواست تنها به جنگل برود و بازی کند؛ اما مادرش قبول نکرد ...
بخوانیدقصه کودکانه: پسرک و عکس کوچولو | جای عکس توی قاب عکسه!
روزی از روزها پسر کوچولویی توی اتاق هرچه گشت یکی از عکسهایش را پیدا نکرد. او پیشازاین دو تا عکس قشنگ با دایی و بابا انداخته بود. عکسی را که با بابا انداخته بود توی یک قاب قشنگ چوبی گذاشته بودند؛ ولی عکسی را که با دایی انداخته بود نمیدانست کجاست...
بخوانید