خانم مرغه و آقا خروسه در مزرعهای سبز زندگی میکردند. آنها هفتتا جوجهی خوشگل و زرد داشتند. خانم مرغه و آقا خروسه سعی میکردند جوجههایشان را خوب تربیت کنند تا مرغ و خروسهای خوبی تحویل مزرعه دهند.
بخوانیددنیای کودکان
قصه خیالی کودکانه: جزیره دیجیمون ها | وقتی باهم هستیم شکست نمیخوریم
فصل تابستان بود. تای و دوستانش به اردوی تابستانی رفته بودند. ناگهان هوا سرد و برفی شد. گردبادی از راه رسید و بچهها را با خود به آسمان برد. آنها یکهو سر از دنیای دیجیمونها درآوردند. در این جزیرهی دورافتاده دیجیمون هایی بودند که قدرت خاصی داشتند.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: آدم برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست
برف تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. گلبهار، بیرون کلبه روی برفها زانو زده بود و برفها را جمع میکرد تا کار ساختن آدمبرفی را تمام کند. او خیلی غمگین بود. توی دل کوچکش یک غصه داشت، یک غصهی بزرگ. او دلش برای خانمباجی، برای مادربزرگ مهربانش تنگ شده بود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: اسب اسرارآمیز | قصه ای از هزار و یک شب
روزی روزگاری، در زمانهای بسیار دور، در سرزمینی به نام «مهرآوران» حاکمی مهربان حکومت میکرد. حاکم، سه دختر خوب و پسری دلیر و بیباک به نام «شیردل» داشت.
بخوانیدقصه کودکانه: گنجشکها و درخت سیب | به خودمان ننازیم!
توی یک باغ قشنگ که پر از درختهای میوه بود، پرندههای جورواجوری زندگی میکردند. صبح که خورشید میآمد و همهجا را روشن میکرد، صدای قارقار و جیکجیک و آواز پرنده توی باغ بود تا شب میشد.
بخوانید