آقا فرفره کلاهش را به سرش گذاشت و راه افتاد تا به دیدن عمهی پیرش برود. خانهی عمه پیره دور نبود، کنار یک تپه بود. آقا فرفره نزدیک خانهی عمه پیره، یک دوچرخه پیدا کرد.
بخوانیددنیای کودکان
قصه کودکانه: دایرهزنگی و موش کوچولو | شادی کردن از هر کار دیگری بهتر است.
یکی بود یکی نبود. یک دایرهزنگی بود که دارام دارام آواز میخواند و دیلینگ دیلینگ زنگولههایش را تکان میداد و خوش بود. هیچ غمی توی دنیا نداشت. از این مهمانی به آن مهمانی میرفت، از این عروسی به آن عروسی میرفت، هر جا که خوشی و شادی بود
بخوانیدقصه کودکانه: مشکل آقای مربع | بنی آدم اعضای یکدیگرند
آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلعهایش را گم کرده بود. آن شب، در خانهی دایرهی بزرگ، مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود؛ اما چطور میتوانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟
بخوانیدقصه کودکانه: درینگ درینگ…آقا تلفن زنگ میزنه | خوش خبر باش
یک آقا تلفن بود که روی یک میز زندگی میکرد. میز کجا بود؟ توی یک اتاق. اتاق کجا بود؟ توی یک خانه. تو این خانه، یک بابا و یک مامان و یک دختر و یک مامانبزرگ هم زندگی میکردند. بهجز مامانبزرگ، بقیهی اهل خانه، آقا تلفن را دوست نداشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: نخود سیاه و آرزوی بزرگش | برای رسیدن به موفقیت تلاش کن
روزی روزگاری، نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند، بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود!
بخوانید